امروز نيامده بود...

چه قدر صنف خالی بود – او نيامده بود. شايد از گذشته ها، از همان روزهای اول با او عادت کرده بوديم. دعوا ها، نزاع ها و شوخی ها همه با او و برای او بود. هرچند ديگران همه بودند و کمتر چوکی های رديف اول اشغال ناشده بود، ولی برای من صنف همچنان خالی به نظر ميرسيد. ورق های صدم کتاب "جنگ بزرگ برای تمدن" نوشته ای خبرنگار انگليسی "رابرت فيسک" را مرور ميکردم. استاد بالای سرم ايستاد بود و ورقی را در دست داشت که از شاگردان ميخواست آنرا نقد کنند. هرچند کوشش ميکردم معنای کلمات انگليسی را که رابرت فيسک حدود پنج سال قبل در قالب جملات و پاراگراف ها به صورت کتاب درآورده بود، درک کنم، ولی حواسم جای ديگری بود. تمام افکارم را يک موضوع احاطه کرده بود – او نيامده بود!

 

ادامه دارد...

ادامه نوشته

روز مادر...

روز مادر را به تمام مادران جهان تبريک گفته و اين روز را يک روز خجسته و پر از خوشی ها برايشان آرزو ميکنم.

مادر بی نهايت دوستت دارم...

نگاه...

سنگينی نگاه اش را حس ميکردم. همينکه ديد سرم را گشتاندم، نگاه اش را دزديد. احساس عجيبی برايم دست داد، دلم ميخواست همان لحظه از او بپرسم که چرا آنطوری رفتار کرده بود، زيرا در هفتۀ گذشته اين سوال را چندين بار از خود کرده بودم و هر بار به اين نتيجه رسيده ام که گناه من نبوده است. شايد با پرسيدن از او چيزهای ديگری برايم روشن ميشد. اما منتظر بودم اين کار را او بکند زيرا بارها من پيش قدم شده بودم و ديگر اينکه او آغاز کرده بود. شايد او هم در اين مورد ميانديشيد و يا شايد اوج تنفرش را با امواج نگاه هايش برايم ميفرستاد. تقريباً سه سال است که روزانه چندين ساعت زير يک سقف مينشينيم ولی تا هنوز همديگر را درک نکرده ايم. اصلاً زبان يکديگر را نميفهميم. از جانب خود بارها کوشيده ام فاصله ها را کم کنم ولی هر بار ناکام مانده ام. در طول اين مدت هيچگاهی چنين نزاع نکرده بوديم و گويا آخرين يادگاری را که از يکديگر بايد ميداشتيم ساخته بوديم. گويا او از من توقع آن عکس العمل را نداشت قسميکه من هم تصور نميکردم با آنحال روبرو شوم – ولی کاری بود شده  و گذشته. اگر اين نزاع در روزهای اول رخ ميداد، ميتوانستم توجيه اش کنم – ولی حالا هيچ بهانۀ برای پايان دادن به آن وجود ندارد. وجود ما (من و دوستانم) در صنف شکل اجباری يافته است – يعنی بايد ما را تحمل کنند.

ادامه نوشته

گفته اند...

در عشق هميشه قطرۀ جنون است و در جنون هم هميشه قطرۀ عقل. "فردريک نيچه"

هرگز در مسير پيموده شده گام برنداريد زيرا اين راه تنها به جايی ميرسد که ديگران رسيده اند. "گراهام بل"

من با زمان قرار همزيستی مسالمت آميز نهاده ام که نه او مرتباً مرا دنبال کند و نه من از او فرار کنم، بالاخره که روزی به هم خواهيم رسيد. "ماريو گالا"

اخطار يک دوست...

با يک شعر آغاز ميکنم. صرف بعضی اشعار است که اينقدر بالای من تاثير گذار است، ورنه آنقدر ها هم از مضمون شعر سردرنمياورم. ولی اين يکی را در ديوار اتاق کارم آويزان کرده ام. نميدانم در آن چه است که مرا مجذوب اش کرده است.

اينجا برای از تو نوشتن هوا کم است

عالم برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسير من نه آنکه مرا حرف تازه نيست

من از تو مينويسم و اين کيميا کم است

شعر از دانيل کاشانی

گفتم امروز من... اصلاً روز عجيبی آغاز کردم. طبق معمول ناوقت بيدار شدم و گذاشتم چلی "پا"ی ديگری بر ستون غير حاضری هايم نقش کنند. اصلاً برايم مفهوم ندارد - اختيار دارند هر قدر چلي پا ميکشند بکشند. نکند فکر کنيد که اصلاً آموزش را خوش ندارم - نه اينطور نيست. همين امروز استاد لسان پشتو ما اخطار کرد که اگر همين طور ادامه بدهم محروم خواهم شد، منهم ادای تعجب درآوردم که خوش شود. روزی پر دغدغه بود. اول در صنف کمی دعوا راه انداختيم. اولی من نبودم ولی کشمکش جدی امروز مربوط من بود. دو همصنفی برنامه دعوای امروز را افتتاح نمودند. خيلی زود آنها با ميان جگری استاد خاتمه دادند. هنوز حواس هم صنفی ها از دعوای اولی کنده نشده بود که نوبت را قاپيدم - البته نوبت دعوا را. اينبار من بودم که با يکی از هم صنفی ها شاخ به شاخ شدم. آخر چطور تحمل ميکردم زمانی که کسی پيدا شود و مرا دعوت به انسانيت کند، و آنهم انسانيت به تيپ اينها به گفته صادق هدايت رجاله ها. نه هرگز آنطوری که او ميخواهد من -انسان- نخواهم بود. اصلاً مفاهيم در اينجا ارزش شانرا از دست داده اند. اصلاً نميدانم انسان برای اينها يعنی چه؟ همين دو گوش و دو چشم داشتن و صدا کشيدن برای اينها مظهر انسانيت است. نه من اصلاً با اين تعريف از انسانيت موافق نيستم و خصوصاً که کسی مرا دعوت به چنين انسانيتی بکند - ديگر شاخ ميکشم. پر گويی را کنار ميگذارم. دعوت اش پذيرفته نشد و من در ضمن دعوتی برای او دادم که بيايد از انسانيتی سبک ما بهره مند شود. چيزی که البته او نپذيرفت. نزاع لفظی ما البته با نيش زدن ها و شنواندن چرندياتی که هر دو جانب مطمين هستيم که ارزش آنهمه آواز و ادا در آوردن را نداشت خاتمه يافت - نه البته که خاتمه نيافت بلکه رنگ جديدی به خود گرفت، يعنی اينکه صرف کمی معطل شد زيرا ساعاتی بعد بدماش (لات) ديگری وارد صحنه شد.

ادامه نوشته

يک برگر نيم خورده ديگر...

  باز هم يک برگر نيم خورده ديگر را داخل باطله دانی انداختم. آخر معده ام از خوردن اين همه برگر خسته شده است. سال سوم است که مسلسل غذای چاشت من برگر است؛ البته استثناء ها را نميگويم. اين استثناء ها روز های جمعه و رخصتی ها است که وقت دارم در خانه غذا بخورم. از زمانی به دانشگاه راه يافتم (سال ۱۳۸۴) تا به حال فکر ميکنم از پنجصد عدد برگر بيشتر بلعيده باشم. شکمم ديگر شايد تبديل به يک دکان برگر شده باشد. ولی چاره ای هم نبوده است - هميشه وقت کم. از محل کار تا به دانشگاه و از آنجا دوباره به محل کار - هيچگاهی اين وقت که در راه سپری ميشود در صورتحساب اوقاتم محاسبه نشده اند و بايد تاوان آنرا به جزا دادن به شکم بدهم.

امروز صبح کمی مريض بودم. نه خدا نکند مريض، صرف کمی حالم خوب نبود. شايد ريزش بوده باشد. طبق معمول ساعت ۹ صبح از خواب بيدار شد، شايد بگوييد از يکطرف ادعای وقت نداشتن ميکند و از سوی 9 بجه از خواب ميخيزد. ولی بايد بگويم که در مورد ديرخوابی معذورم بداريد. خوب بعد از يک سلسله دست و پاچگی آماده رفتن به دانشگاه شدم. در آنجا طبق معمول برنامه آواز خوانی با هم صنفی ها برپا شد و چند تن که از آواز ما خوششان نميايد، صنف را ترک گفتند. ما هم همينطوری نگذاشتيم شان. برای شان خوانديم:

مرو مرو زپيش من ...

بمان بمان به پيش من

ادامه نوشته

آرزو و بلخ و سايرين

بلخ باستان بالاخره افتخار داشتن تلويزيون خصوصی را دارد. برای تمام بلخيان اين جای بسا خوشی است که ولايت شان جلودار کاروان پيشرفت است. مطالبی در مورد تلويزيون آرزو در بعضی نشريات "گاهنامه ها" ی ولايت بلخ خواندم. البته که همه ای اين دوستان انتقاد ها و خرده گيريهای بجايی را در نوشتار های شان مطرح نموده اند. ايمل جان در وبلاگ شان (takawar.blogfa.com) بسيار زيبا کار کرد های تلويزيون آرزو را نقد نموده اند که تا جايی با ايشان هم نظر هستم.

 

ادامه نوشته