دور امریکا (قسمت اول)
یکی از بزرگترین شهرهای جهان امروزی ما. یکی از پرجمعیت ترین و شهری که اقتصاد دنیا را در دست دارد. ولی آيا این شهر با تمام خوبی ها و تعریف هایش شهر رویاهای یک انسان شرقی با ارزش های متفاوت هم است؟
سه روز گذشته را در این شهر سپری کردم. دانشگاه کلمبیا و منهاتن یا مرکز شهر را دیدم. بلند منزل ها و چراغ ها واعلان های برقی که مانند پرده های سینما در هر آسمان خراش آویزان شده اند، همه و همه برایم در دید اول جالب بود. در طول همین مدت مختصر که در این شهر سپری کردم، متوجه یک سوال شدم که در تمام روز ذهنم را مشغول داشت. آيا آخر زندگی و پیشرفت و ترقی همین است؟ آيا آرامش روحی ما را این ها میتواند فراهم آورد؟
نیویارک شهر بزرگ بی هویت به نظرم جلوه کرد. در این شهر همه تلاش میکنند تا زنده بمانند و به خاطر آن باید مانند مورچه همیشه در شانه بار داشته باشند. تشویش در این شهر به اندازۀ میشود که دیگر به یک عادت تبدیل میگردد. تشویش به خاطر پرداخت قرضه خانه، تشویش از دست دادن وظیفه، تشویش به خاطر پسمانی از مود و فیشن و تشویش به خاطر آینده و پیری؛ همه دست به دست هم میدهند که انسان های این شهر را مشغول سازند. به نظرم آمد که در این شهر انسان از قالب طبیعی خارج شده و به طرف ماشین شدن به پیش میرود. در اینجا یا آنقدر با خود و به خود میاندیشند که از خود بیگانه میشوند و یا اینکه از خود خارج میشوند که خود واقعی را فراموش میکنند. این نظر من شاید تا یک اندازه واقعیت نداشته باشد – چون دید من دید به شدت شرقی و به شدت افغانی است. برای من وقت خوردن غذا با اعضای فامیل و داشتن وقت کافی برای آنها بلند ترین درجه اهمیت را دارد. این چیزیست که در اینجا وجود ندارد. در این شهر بزرگ همیشه باید تنها نان بخوری و همیشه باید در دویدن باشی تا از زندگی عقب نمانی. اگر خواستی دوست ات را ملاقات کنی باید یک هفته قبل برنامه ریزی کنی و باید با عقربه ساعت همزمان حرکت کنی. در این شهر اگر چه زنده استی ولی باید به میل دیگران زندگی کنی تا زنده بمانی.
ولی نا انصافی خواهد بود که از خوبی های این شهر بزرگ نگوییم. باید گفت که در این شهر هرچیز از هرگوشه جهان پیدا میشود. رستورانت های کشورهای مختلف، آدم های مختلف از گوشه و کنار جهان، سرک های پر ازدحام، خط آهن بیست و چهارساعته، و غیره و غیره...
***
انسان هیچگاهی نمیداند که روز بعد چی در انتظارش است. از نیمه به بعد این نوشته را در راه نوشته میکنم. همین حالا در یک فروشگاه غذا در شاهراه نشسته ام نه به خاطر اینکه اینجا نیو جرسی است بلکه به خاطر که سرویس که قرار بود مرا به واشنگتن ببرد در نیمه راه رهایم کرد و رفت. عجب وقفه ای؛ دوساعت باید منتظر بمانم تا سرویس دیگر برسد. به دنیای پیشرفته خوش آمدید. بیاد میاورم روزهای را که با سرویس های سه صد و سه از مزارشریف به کابل سفر میکردیم، بعد از وقفه نان و چای اگر کسی عقب میماند، مسافرین سرویس را اجازه حرکت نمیدادند. فکر میکنم به خاطر اینکه بدانیم چی ارزش های ما واقعاً به همان سادگی ای شان زیبا است، باید مدتی را در این کشورهای به اصطلاح پیشرفته سپری کنیم.
خوب امروز هم در نیویارک و در راه واشنگتن سپری شد. بعضی اوقات فکر میکنم دلم برای تمام آنچیزهای که روزی به حساب کارهای معمول میرفت تنگ شده است. فکر میکنم من یک شرقی استم و صرف شرقی و برای غرب ساخته نشده ام. روز گذشته با دوستان ام در مورد تاثیرات محیط بالای عادات و احساسات انسان صحبت میکردیم. جالب بود که یکی از دوستان ام که مدت سه سال را در اینجا سپری کرده است بسیار به سادگی ادعا داشت که راه گریزی نیست و باید خود را مطابق به همین جامعه آراست. ولی آیا شخص من با افکاری که دارم به آسانی در این جامعه مدغم خواهم شد؟ و آيا همین که من در اینجا زندگی میکنم بهترین بهانه برای فراموش کردن تمام ارزش ها و افکار که با آن بزرگ شده ام است؟
هر روزی را که در اینجا سپری میکنم یک موضوع جدید را میاموزم. یادش بخیر یکی از استادان زبان برای ما گفته بود که به خاطر درک زبان خود باید زبان دیگری را فرا بگیرم – در اینجا من فکر میکنم باید به خاطر درک ارزش های خود باید ارزش های دیگران را تجربه کنیم. به خاطر اینکه درک کنیم همه ای آن چیزهای ساده و پیش پا افتاده که در جامعه ای خود داریم برای ما چقدر اهمیت دارد باید از دور به آنها نگاه کنیم. در کشورم این فصلی برف است. بعد از یک شب برف باری صبح بعد تمام محله در بام ها به خاطر پاک کردن برف بالا میشوند. این را باید میله برف پاکی نام گذاشت ولو هر قدر هم که طاقت فرساست. این عملی است که پدر و پدرکلانهای ما کرده اند تا خانه را از برف حفظ کنند. زمانی که اولین برف را در اینجا دیدم همه آن صبح های را که در بام به خاطر برف پاکی سپری کرده بودم به یاد آوردم. آيا در اینجا میتوانم آن تجربه را داشته باشم. و آيا صندلی است که بعد از برف پاکی در زیر آن خزیده خود را با پیاله چای گرم بسازم. نمیدانم چرا زمانی که از کسانی که دوست شان داریم دور میشویم دل تنگی خود را ابراز میکنیم ولی هیچگاهی نمیگوییم که برای فلان عادت و یا کاری که در وطن میکردم هم دل تنگ شده ام.
روزگذشته فلم کاغذ پران باز را در یکی از سینماهای نیویارک تماشا کردم. شاید در تمام آن سالون صرف من و دوستم افغان بودیم و درک میکردیم که دوستی در اِين کشور دورافتاده و فقیر آسیای میانه چی معنی دارد. شرق و غرب همانطوریکه از نگا جغرافیایی در دو نقطه مخالف هم قرار گرفته اند از نگاه فرهنگی و احساسی هم کاملا مخالف هم استند. سه روز در نیویارک با یکی از دوستان جدید به سر بردم. در این سه روز این دوستم همه آنچه را که در توان داشت برای ما انجام داد. هیچگاهی نگذاشت که پول غذا را من بپردازم و با وجودیکه سخت ترین امتحان هایش در دانشگاه جریان داشت بیشترین وقت روزانه خود را با ما سپری کرد. منحیث یک افغان برای من این عملی است که ارزش خاص دارد ولی جدید نیست. این کاری است که من برای او انجام خواهم داد اگر روزی او به دیدن من بیاید. قسمیکه برای یک دوست امریکایی ام روزی تشریح کردم که برای ما دوستان و اقوام از همه چیز مقدم ترند. دلیل اینست که همه چیز را میتوان دوباره ساخت و یا بدست آورد – ولی دوست و از خود را نمیتوان باز یافت. ولی آيا این دلیل من برای جامعه ای که برای فامیل خود وقت ندارند قانع کننده خواهد بود. هرچند استند افغانهاییکه که امریکایی شده اند و به شکلی رفتار میکنند که برای افغان تازه وارد کاملاً تکان دهنده است. ولی گله نیست اینجا امریکاست.
خوب بیست دقیقه دیگر هم باید منتظر سرویس بمانم ولی حالا در بیرون و در هوای زمستان. یکی از خصوصیات بیرون بودن از کشور از دست دادن زبان است. این بدین معنی نیست که کسی که در خارج زندگی میکند کاملاً زبان اصلی را فراموش میکند. زبان اصلی در کشور دومی به مانند بسته لباس های لیلامی مخلوط میگردد. در اینجا با کسانی برخوردم که به فرزندان شان زبان فارسی را حتی نیاموخته اند. به نظرم یگانه وسیله که ما را به گذشته ما و به فرهنگ و ارزش های ما منحیث افغان وصل میکند همین زبان است. خوب اینها در اینجا خوب درس میخوانند و با موضوعات پیشرفته آشنا میشوند. سوال من در اینجاست که آيا اينها همان احساس را که من و همه کسانی که در کشور بزرگ شده اند در مقابل وطن دارند؟ آيا میتوانند داشته باشند؟ آيا میتوان از افغانهای که در خارج از کشور بزرگ شده اند و افغانستان را هیچگاهی ندیده اند این توقع را داشت.
در اینجا مسئله هویت نیز پا به میان میگذارد. زمانیکه با این هموطنان برمیخوریم خود را افغان معرفی میکنند ولی به زبان ما به سختی صحبت میکنند، تاریخ و فرهنگ اصلی کشور را نمیدانند و حتی بعضی اینها نمیدانند پایتخت کشور کدام شهر است. نمیتوان ملامتی را به گردن اینها انداخت چون برای شان گفته نشده و یا ضرورت نشده بدانند ولی مشکل در این است که در سیستم غربی که در تشکیلات کشور ما بوجود آمده است، همین ها به نام افغان پست های را در کابینه اشغال میکنند که برای ملت رنج دیده ما سرنوشت ساز است. اینها رنج و درد را که مردم در داخل کشور متحمل شده اند ندیده و تجربه نکرده اند. از احساسات مردم بی خبر اند و مشکلات و خواسته های مردم را درک کرده نمیتوانند. آيا به خاطر ساختن افغانستان اینها تا چه اندازه موثر اند. به عبارت دیگر آيا کسی که خود را وابسته به محیط نداند و همیشه به فکر برگشت به خارج باشد میتواند منبع خوبی برای آبادانی وطن باشد؟
هر کس چيز های برای گفتن دارد. بعضی ها همين طوری ميگويند، بعضی با نظم و بعضی ها هم با موسيقی و ساير طريقه. من دوست دارم بنويسم. در مورد هر آنچيزی که به نوعی به من ارتباط دارد و يا بالای من اثر ميگذارد. در اينجا چيز های برای خواندن گذاشته شده اند که ارزش علمی و يا اکاديميک ندارد - بلکه نوشته های يک انسان عادی است. تجربياتی روزمره از زندگی است. نام اين وبلاگ را موج گذاشتم زيرا همين امواج خشن زندگی است که سرنوشت ما را (اگر سرنوشتی در کار باشد) رقم ميزند. زمستان با همه سختی هايش ميرود، بهار ميايد و همه جا را غرق گل و شگوفه مينمايد ولی اينهم پايدار نيست زيرا گرمی تابستان ديار من همه چيز را نابود ميسازد و زبان را در حلق ميچسپاند. نميتوانم بگويم در اينجا چه خواهم نوشت زيرا خود نميدانم. ولی يک چيز را به جرئت گفته ميتوانم "خواهم نوشت".