زمستان
زمانی که دانه های برف رقصان رقصان به زمین مینشینند فکر آب شدن و فرو رفتن در قهر زمین را ندارند. افسوس که این انسانها استند که غصۀ همه چیز را باید بخورند. این غصه خوردن ناشی است از خودخواهی ها، مجبوری ها و آرزو های است که افکار ما سخت به آن وابسته شده اند. اما غصه های مردم من ناشی از خودخواهی نه بلکه همه مجبوری است و این مردم بیچاره من است که در گیرودار فقر آنقدر محکم گیر افتاده اند که آرزو را هم فراموش کرده اند.
روز گذشته در یکی صفحه های شبکۀ جهانی (انترنت) تصویری از کودکی افغان را دیدن که به خاطر عدم دسترسی به مرکز مراقبت چشم، بینایی هردو چشم اش را از دست داده بود. کودک معصوم قبل از اینکه نام دوازده رنگ را یاد گرفته باشد، از دیدن آنها محروم شده بود. این تصویر آنقدر تاثیر عمیق بر من گذاشت که فکر کردم سوز قلبم را احساس میکردم.
مردم من بالای حاصلخیزترین زمین منطقه شب را با شکم گرسنه سحر میکنند. مردم من در خانۀ خودشان زیر بم جان میدهند و بر روی دختران وطن من تیزاب پاشیده میشود. دردآورتر از این چه بوده میتواند که از خود و بیگانه بر جسم نازنین مردم من نیش میزند. کسی قربانی حمله کافر میشود و کسی هم زندگی شیرینش را به خاطر حمله مسلمان از دست میدهد. مردان مردم من که روزی سرشان از افتخار از همه سرها بلندتر بود امروز سرش را از ترس گلوله انگلیس حتی در وطن و خانۀ خویش بلند نمتواند. کسی را به خاطر طرز لباس پوشیدنش هدف قرار میدهند و کسی دیگر را اشتباه گفته جانش را میگیرند.
افسوس!
صد افسوس که اینهمه دست ساختۀ خود ماست!
افسوس که از جبر تاریخ نیاموختیم.
افسوس با وجودیکه بار ها و بار ها زمزمه کردیم که:
" هر که نآموخت از گذشت روزگار... هیچ نآموزد زهیچ آموزگار"
ولی هر قدر تاریخ پیشتر رفت ما عقب تر ماندیم. کسی را به خاطر دین به چوبۀ دار فرستادند و کسی را هم به خاطر زمین اش کشتند.
شاید مادر طبیعت زمستان و برف را به خاطر پوشش تمام کثافت کاری های انسانها در نظر گرفته بود. اما افسوس که سفیدی معصوم و پاک برف عمر کوتاه دارد و باز همان لکه های ننگین جبر و ستم از زیر سفیدی برف سر بر میاورند و چشمان مارا میگیرند.
کاش مانند عمر برف عمر رنجها و دردهای مردم من نیز کوتاه میبود. کاش میشد یک قدم تاریخ را جلو برد و از همه مصیبت های امروزی فرار کرد.
کاش...
کاش. کاش...
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۸۷/۰۹/۱۴ ساعت ۹ ب.ظ توسط قیس فقیری
|
هر کس چيز های برای گفتن دارد. بعضی ها همين طوری ميگويند، بعضی با نظم و بعضی ها هم با موسيقی و ساير طريقه. من دوست دارم بنويسم. در مورد هر آنچيزی که به نوعی به من ارتباط دارد و يا بالای من اثر ميگذارد. در اينجا چيز های برای خواندن گذاشته شده اند که ارزش علمی و يا اکاديميک ندارد - بلکه نوشته های يک انسان عادی است. تجربياتی روزمره از زندگی است. نام اين وبلاگ را موج گذاشتم زيرا همين امواج خشن زندگی است که سرنوشت ما را (اگر سرنوشتی در کار باشد) رقم ميزند. زمستان با همه سختی هايش ميرود، بهار ميايد و همه جا را غرق گل و شگوفه مينمايد ولی اينهم پايدار نيست زيرا گرمی تابستان ديار من همه چيز را نابود ميسازد و زبان را در حلق ميچسپاند. نميتوانم بگويم در اينجا چه خواهم نوشت زيرا خود نميدانم. ولی يک چيز را به جرئت گفته ميتوانم "خواهم نوشت".