اولين روزی بود که زود از خواب برخاستم؛ به عجله چای صبح راصرف کرده به طرف محل کار اسبقم روان گشتم. اسبق به خاطری گفتم که که دو هفته قبل کارم را ترک کرده بودم. امروز به اينجا آمدم که يکی از دوستانم را ببينم و کمی هم کمک اش کنم. اين دوست خوب من که سه هفته قبل به تعطيلات اش رفته بود برگشته با بغلی پر از کتاب های خوب برای من. پس ارزش اش را داشت که به ديدن اش بروم! (ها ها ها)

 

نميدانم از چه در اينجا بنويسم، از خوابيدن های طولانی، از کتاب های که خواندم و يا از فلم های که ديدم. فکر ميکنم هر از گاهی به بيکاری هم نياز داريم. اين دوهفته بيکاری خيلی خوب گذشت. امتحان های دانشگاه و کشمکش با استادان هم ختم شد. منکه از اول گفته بودم در مورد امتحان ها بی تفاوت استم. بالاخره در يک امتحان محروم شدم و خواب صبحگاهی را بر ديگرش ترجيح دادم. يک استاد نازنين هم برايم نمرات زيبای (80، 80 و 81) داده است. نگوييد چرا سه 8 است در آنجا، اين استاد عزيز سه مضمون را برای ما تدريس ميکند – و آنقدر صنف ما را دوست دارد که اگر صنف ما نميبود، شايد در دانشگاه نميامد.

 

در دوهفته ای که گذشت، بزرگترين دستاوردم خواندن رمان صدسال تنهايی بود. آرزوی خواندن اين اثر شگفت را از مدتها قبل داشتم، ولی متاسفانه جناب (!) کتابفروشی بيهقی، يگانه کتاب فروشی بزرگ شهر ما، زحمت آوردن آنرا به خود نميداد. بالاخره کسی برای يکی از دوستانم آنرا تحفه فرستاده بود و من آنرا قرض کردم. آقای مارکز هم بلا کرده، خواننده را به جاهای ميبرد و به خيالاتی مياندازد که قبل از خواندن اين کتاب تصورش را هم کرده نميتواند. بازهم تشکر از اين دوست به خاطر کتابش و ديگری که نسخه ای انگليسی آنرا برايم آورد.

 

در هفته ای گذشته شاهد مرگ آخرين شاه افغانستان بوديم. خبر مرگ او هيچگونه تاثری برايم ايجاد نکرد – زيرا از قبل ميدانستم که او را به زور در بيمارستان  زنده نگهداشته اند. خوب از يک مصيبت خو خلاص شديم. يکی از دوستانم اين واقعه را بسيار خوب توصيف کرد. او گفت که شاه اسبق افغانستان که به او لقب سمبوليک بابای ملت را داده بودند (که هرگز لياقت آنرا نداشت) در زندگی اش خو هيچ کاری شايسته انجام نداده بود، ولی مرگش برای ما سه روز رخصتی به ارمغان آورد که از نعش اش به خاطر اين اقدام بشردوستانه سپاس گذار استم. همچنان مرگ اين نعش متحرک برای مردم کابل سه روز راه بندان، برای تلويزيون های دولتی و غير دولتی سه روز فرصت تملق بوجود آورد. از همه مهمتر و جالبتر عزاداری تلويزيون های افغانستان بود. کاسه نسبت به ديگ گرمتر بود. شرکت های خصوصی و دولتی و اشخاص که مدتها از ياد مردم رفته بودند، در فرستادن پيام تسليت مسابقه راه انداخته بودند. گناه تلويزيون ها هم نبود چون هر پيام مقداری دالر برايشان به همراه داشت.

 

موضوع جالب ديگر هم در هفته ای گذشته قتل رئيس شورای علمای ولايت بلخ بود. خوب قتل اين شخص عمل تازه ای نبود زيرا طالبان قسم خورده اند که استادان شان را در هر جای افغانستان که دست شان برسد خواهند کشت – ولی موضوع جالب در اين رابطه اين بود که چند روز پيش از مرگش، شورای علماء ولايت ما به رهبری رئيس مقتول مقرره ای را اعلام کرده بود که شايد با قتل وی رابطه داشته باشد. در اين مقرره گفته شده بود که سالون های عروسی نميتوانند به ميل مردم غذا بپزند بلکه بايد مطابق ميل شورای علماء کار کنند، از سه صد مهمان بيشتر را نبايد قبول کنند؛ محافل مانند شيرينی خوری و غيره در سالون ها برگذار شده نميتواند؛ در سالون زنانه گروه موسيقی نباشد و چيز های از همين قماش... شايد اين مقرره به مزاق طالبان خوش نخورده باشد زيرا دو سه روز بعد از آن او را کشتند. اگر همين موضوع باعث قتل وی شده باشد، آيا طالبان به طرف آزادی و ديموکراسی و دولت ما به طرف بنياد گرايی در حرکت نيست؟ خبر خوش برای امريکا! در غير آن چرا رئيس پير و فرتوت شورای علماء را که چيزی از عمرش باقی نمانده است، به قتل ميرسانند؟

 

برادر ما ره چه به سياست. خود آغای کرزی ميداند که چگونه حاکميت کند، قسميکه پارلمان ميداند چگونه زر اندوزد.

 

پايان