دوش

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما 

پیدایش کردم. منظورم رمز عبور این سر سبیل وب نویش است. دیری بود که رمز عبور را فراموش کرده بودم و سخت متاثر. حال خوب است که باز هم بتانم بنویسم. راستی گفتم بنویسم - دیری بود نوشتن یادم رفته بود - نگفتم که حال یادم آمد بل من آمدم. پدرود تا یک نوشته بهتر

این نظام را به دور بیاندازید

(یادداشت: من در مورد اینکه داکتر عبدالله نامزد خوب است و یا نه ننوشته ام بلکه من نظامی را که او پیشنهاد میکنم نقد کرده ام. امید است فرق بین این دو موضوع واضح شده باشد.)

نظام صدارتی که داکتر عبدالله پیشنهاد میکند میتواند یکی از راه های باشد که افغانستان را از مشکلات فعلی نجات دهد. در همچون نظام همه اقوام افغانستان به اندازه مساوی میتواند در حکومت و دولت اشتراک داشته باشند و سرنوشت ملت را تعیین. یکی از گل های که کرزی در شورای بزرگ سال ۲۰۰۴ به آب داد ممانعت از بحث روی ساختار نظام بود. نظام صدارتی تهدید جدی برای آنعده از قوم پرستان به حساب میاید که افغانستان را متعلق به یک قوم میدانند. این باور در طول سالهای سلطه ای مطلقه ای این گروه بوجود آمده و همچنان ادامه دارد. مثال زنده ای این باور اظهارات علم گل خان کوچی میتواند باشد که گفت افغانستان متعلق به افغان ها (پشتون ها) است و ملت های دیگر همه از کشور های دیگر مهاجر استند.

به باور علم گل خان کوچی تاجک ها از تاجکستان استند و همچنان ازبک ها از ازبکستان و به همین منوال ملت های دیگر از کشورهای همسایه. هرچند گفته های این نماینده کوچی ها در شورای ملی هیچ دردی را دوا نکرد اما ملت های دیگر را واداشت تا در مورد رابطه خود با افغانستان در کل و جایگاه شانرا در این کشور مشخصآ بررسی کنند. این باور که افغانستان متعلق به یک قوم است هرچند که به علت بی سوادی و جهالت شان در مورد تاریخ است اما محدود به چند شخص نمیباشد. 

بحث ملت ها در افغانستان به انترنت نیز کشانیده شده است. ده ها صفحه و گروه در شبکه فیس بوک و صد ها ویدیو و تصویر در یوتیوب به این موضوعات پرداخته است. به خصوص اینکه بحث اقوام در اروپا و امریکا و در بین جوانان افغانستانی که در این قاره ها تولد و بزرگ شده اند داغتر است نسبت به داخل کشور. کسی که میخواهد در این مورد تحقیق کند میتواند صدها مثال این بحث ها را در شبگه های اجتماعی بدست بیاورد.

یکی از خصوصیت های این بحث ها در شبکه جهانی (انترنت) خاین معرفی کردن چهره های مطرح اقوام دیگر است. طور مثال همه مردم کابل خوبتر میدانند که سبب ویرانی و کشته شدن کابل راکت های کلبدین حکمتیار بود. همه میدانند کسیکه با مخالفت با نظام ساخته شده ای مجاهدین در راولپندی آغازگر جنگ شد گلبدین حکمتیار بود. ولی با یک جستجوی مختصر در شبکه یوتیوب صدها مثال اینکه گویا مسعود آغاز گر جنک و ویرانی کابل بوده. 

در مورد جنگهای داخلی در افغانستان و به بخصوص در کابل کتاب ها و مقالات زیادی نوشته شده است اما چیزی که در این مقالات ذکر نمیگردد ماهیت عدالت خواهی و مخالفت با تک قومی نظام بوده است. نویسنده در جریان آغاز جنگ های کابل در غرب کابل زندگی میکرد. با ورود مجاهدین حزب وحدت به این ساحه که اکثریت ساکنان آن هزاره و شیعه استند برای اولین بار با عبدالعلی مزاری از طریق تصویرش آشنا گردید. چیزی که نویسنده این نوشتار از آن عکس همیشه به خاطر دارد شعری بود که در پای عکس نوشته شده بود.

اینک پیاده پای دلاور سواره شد

خشم هزار ساله ززنجیر پاره شد

یک نگاه عمیق و تحلیل این شعر چندین زنگ را در گوشها به صدا میاورد. در مصراع دوم که از خشم و هزار سال یاد شده است اشاره به سالهایست که هزاره ها در افغانستان شهروندان درجه دوم محسوب میشدند. حتی در همان ایام جنگ روی موضوع بارکش بودن هزاره ها در رادیو نیز تبلیغ میشد.

یکی از عوامل دیگر جنگ های داخلی تحمل نا پذیر بودن حکومت غیر پشتون در افغانستان بود. به استثناء دوره ۹ ماهه امارت حبیب الله کلکانی حکمروایان و صاحب اختیاران افغانستان همیشه از یک قوم بوده اند. امان الله خان زمین های مردم قطغن را برای کوچی ها و ساکنان مشرقی و جنوبی بخشید. داود خان پشتو سازی افغانستان را آغاز کرد و حتی زمانیکه دانشکده طب دانشگاه کابل تاسیس گردید دوره های اول فارغان آن همه از اقوام جنوبی و شرقی بودند. طالبان هزاره ها و تاجک ها را قتل عام کرد و زمین ها و خانه هایشان را به آتش کشید. مثال های امروزی کریم خرم وزیر اطلاعات و فرهنگ مبارزه علنی با فارسی براه انداخت. قانون تحصیلات عالی برای چندین ماه در شورای ملی به خاطر اینکه واژه پشتو استفاده نشده بود تصویب نگردید. صدها کتاب در آب انداخته شد و خبرنگاران به خاطر استفاده از زبانشان کارشانرا از دست دادند. این همه مثالهای از باورهای قبیله ای یک قوم سرچشمه گرفته و کشور را به جهنمی برای همه مبدل ساخته است. به خاطر پایان این همه مصایب که گریبانگیر همه هموطنان گردیده است کشور ضرورت به نظامی دارد که در آن همه ملت ها بتوانند مشارکت خود را احساس کنند.

داکتر عبدالله خواهان همچو یک نظام است. افغانستان کشور یک قومی نیست و یک قوم مالک این کشور نیست. این کشور ملت های مختلف ساخته شده است که این خصوصیت باید به خاطر غنامندی فرهنگ و جامعه استفاده گردد نه به خاطر تحت سلطه قرار گرفتن. نظام شورایی (پارلمانی) میتوانند از تما ملت ها نمایندگی کند و تبدیل به خانه ملت ها به شکل واقعی آن گردد. به خاطر پیاده ساختن آرمان های مردم سالاری (دموکراسی) و آزادی نظام ریاستی و سلطه ای مرکزی را باید برای همیش ریش کن کرد و مردم را گذاشت خودشان تصمیم بگیرند چگونه که میخواهند زنگی کنند.

در افغانستان صحبت از تغییر نظام به مثابه تجزیه کشور تلقی گردیده است. این باور توسط آنهایی که سالها در این کشور سلطنت کرده اند ترویج گردیده است. مردم بیسواد و ساده دل ما هم همیشه باور کرده اند که یگانه راه یکپارچه نگهداشتن کشور همان نظام مطلقه و حکمروایی یک ملت بر سایر ملت ها است. پس مردم نیاز به آگاهی از مزایای نظام شورایی دارند. این باور که گویا کسانیکه نظام شورایی میخواهند دشمنان وحدت افغانستان استندرا باید از بکلی از اذهان مردم پاک کرد. زیرا برعکس این باور مردم از مزایای این شکل نظام آگاه خواهد ساخت. نظام شورایی نباید محدود به کابل باشد.

همه ولایت ها و استان های کشور به زودی دارای شورا میگردند. شوراهای ولایتی در چهار سال گذشته کمترین تاثیری بر زندگی مردم داشته اند زیرا به صفت ناظر و مشاور برای والی ها هیچگونه صلاحیت ندارند. در نظام جدید باید به شوراهای ولایتی صلاحیت بازخواست از والی ها را و به همین شکل والی ها باید انتخابی باشند. این دو اصل اول حکومت را به مردم نزدیک میسازد و دوم اینکه یکی از اصول مردم سالاری برآورده میگردد. والی ها به خاطر رقابت ها انتخاباتی و بقای خویش بهتر کار میکنند و همچنان عضوهای شوراها نمیتوانند با والی همدست گردند چون آنها هم باید به خاطر بقای شان اعتماد مردم را به دست بیاورند. همچنان باید شهردار ها انتخابی باشند تا مردم از طرح های شان در قسمت شهرسازی آگاه باشند. مردم باید خود بالای سرنوشت شان حاکم باشند نه یک وزیر و یا رییس از کابل.

صرف زمانی میتوان افغانستان واحد و آرام و مترقی ساخت که مردم همه خود را عضو یک جامعه احساس کنند و وحدت ملی نه با زور بلکه با اختیار بوجود بیاید.

به امید آنروز

زمستان

زمانی که دانه های برف رقصان رقصان به زمین مینشینند فکر آب شدن و فرو رفتن در قهر زمین را ندارند. افسوس که این انسانها استند که غصۀ همه چیز را باید بخورند. این غصه خوردن ناشی است از خودخواهی ها، مجبوری ها و آرزو های است که افکار ما سخت به آن وابسته شده اند. اما غصه های مردم من ناشی از خودخواهی نه بلکه همه مجبوری است و این مردم بیچاره من است که در گیرودار فقر آنقدر محکم گیر افتاده اند که آرزو را هم فراموش کرده اند. 

روز گذشته در یکی صفحه های شبکۀ جهانی (انترنت) تصویری از کودکی افغان را دیدن که به خاطر عدم دسترسی به مرکز مراقبت چشم، بینایی هردو چشم اش را از دست داده بود. کودک معصوم قبل از اینکه نام دوازده رنگ را یاد گرفته باشد، از دیدن آنها محروم شده بود. این تصویر آنقدر تاثیر عمیق بر من گذاشت که فکر کردم سوز قلبم را احساس میکردم. 

مردم من بالای حاصلخیزترین زمین منطقه شب را با شکم گرسنه سحر میکنند. مردم من در خانۀ خودشان زیر بم جان میدهند و بر روی دختران وطن من تیزاب پاشیده میشود. دردآورتر از این چه بوده میتواند که از خود و بیگانه بر جسم نازنین مردم من نیش میزند. کسی قربانی حمله کافر میشود و کسی هم زندگی شیرینش را به خاطر حمله مسلمان از دست میدهد. مردان مردم من که روزی سرشان از افتخار از همه سرها بلندتر بود امروز سرش را از ترس گلوله انگلیس حتی در وطن و خانۀ خویش بلند نمتواند. کسی را به خاطر طرز لباس پوشیدنش هدف قرار میدهند و کسی دیگر را اشتباه گفته جانش را میگیرند. 

افسوس!
صد افسوس که اینهمه دست ساختۀ خود ماست!
افسوس که از جبر تاریخ نیاموختیم.
افسوس با وجودیکه بار ها و بار ها زمزمه کردیم که:

" هر که نآموخت از گذشت روزگار... هیچ نآموزد زهیچ آموزگار"  

ولی هر قدر تاریخ پیشتر رفت ما عقب تر ماندیم. کسی را به خاطر دین به چوبۀ دار فرستادند و کسی را هم به خاطر زمین اش کشتند. 

شاید مادر طبیعت زمستان و برف را به خاطر پوشش تمام کثافت کاری های انسانها در نظر گرفته بود. اما افسوس که سفیدی معصوم و پاک برف عمر کوتاه دارد و باز همان لکه های ننگین جبر و ستم از زیر سفیدی برف سر بر میاورند و چشمان مارا میگیرند. 

کاش مانند عمر برف عمر رنجها و دردهای مردم من نیز کوتاه میبود. کاش میشد یک قدم تاریخ را جلو برد و از همه مصیبت های امروزی فرار کرد. 
کاش...
کاش. کاش...

روز آخر

روز آخر دوره تابستانی است. به هر طرف محوطه ای دانشگاه که نظر میاندازم شاگردان در حال ترک کردن استند. همه خوشحال به نظر میرسند زیرا سه و یا شش امتیاز دیگر گرفته اند و خود را به فراغت نزدیکتر کرده اند. ده دقیقه از صنف زودتر خارج میشوم تا سوار سرویس شده خودرا از محوطه دانشگاه بیرون بکشم. این سفر ده دقیقه ای با افکار عجیب و غریب توام است.

گوشی آی پاد را به گوشم میگذارم و به آهنگی از هنرمند تازه کار کشور گوش میدهم. صدای نازک و دخترانه ای او مرا به یاد روزهای میاندازد که در مزارشریف در موردش با دوستان صحبت میکردیم و استعداد او را تمجید میکردیم. ولی در اینجا دیگر از دوستان و آن گشت و گذارها خبری نیست. از میله ای روز آخر دوره هم خبری نیست. دو صنف را به پایان رسانیده ام. احساس میکنم شانه هایم کمی سبک شده اند.

به اتاقم میرسم. دروازه ای اتاق ام را قفل نمیکنم. اصلاً هراسی وجود ندارد از اینکه کسی داخل شود و پیرهن های مرا بدزدد. اینجا آرامش و امنیت است، چیزی که برای من یکسال قبل بیگانه بود و برای مردمم هنوز هم آرزو باقی مانده است. داخل اتاق میشوم و یکراست به سراغ یخچال میروم. کمی آب میگیرم. گیلاس را که بالا میبرم به یاد خانه میافتم. صرف یکسال قبل زمانی که وارد خانه میشدم خوردترها از من با سلام پذیرایی میکردند و به کلانتر ها من ادای احترام میکردم. مادرم با ترموز چای و چند دانه شیرینی به اتاقم میامد و در مقابلم نشسته منتظر میماند که در مورد روزم برایش بگویم. ولی در اینجا ازخانه و فامیل و آن نازدانه گی ها خبری نیست. کسی منتظرم نیست به جز ظرفهای کثیف  شب گذشته و اتاق درهم و برهم.

بعضی اوقات سهولت ها و خوبی های این کشور را با همه آن چیزهای که در وطن پشت سر گذاشته ام میاندیشم. نمیدانم کدام بهتر است، کشوری که در آن زاده شده ام و سخت به آن احساس وابستگی میکنم و یا آرامش و سهولت های که در آینجا در اختیارم است.

 در کالیفرنیا جایی را کابل کوچک میگویند که حدود یک ماه و نیم قبل شرف دیدارش را داشتم. زمانی که با دوستم نوری از طیاره در میدان هوایی اوکلند پایین شدیم، اولین چیزی که به آن میاندیشیدم همین کابل کوچک بود که ترجمه انگلیسی آن فریمونت است. با دوستانی که به پذیرایی از ما آمده بودند به طرف کابل کوچک راندیم و داخل یک رستورانت افغانستانی شدیم. اولین چیزی جالب که با آن برخوردم این بود که پیشخدمت رستورانت افغانستانی فارسی نمیدانست. خوب به هر حال خسته بودیم و بعد از صرف نان شب رفتیم خوابیدیم. بعد از چکر یک روزه سانفرانسیسکو روز اخیر را باز هم برای کابل کوچک اختصاص دادیم. بعد از حدود دوساعت پیاده گردی در اطراف آن یگانه سراغی که دیدیم یک خوراکه فروشی بود به نام میوند و یک رستورانت به نام آریانا که نان چاشت را در آن خوردیم.

در همین رستورانت آریانا پیشخدمت آن که خوشبختانه فارسی میدانست از ما پرسید از کجا آمدیم و آیا برای تماشای مسابقات فوتبال افغانستانی ها مقیم ایالات متحده و کانادا آمده ایم؟ گفتیم نخیر آمده ایم کابل کوچک را ببینیم ولی زره بین مانرا فراموش کرده ایم زیرا هیچ چیزی که نشانی از کابل باشد در اینجا ندیدیم. پرسید که در کجا زندگی میکنیم و چی وقت به ایالات متحده آمده ایم. خوب هرکدام نام ایالت که در آن میباشیم گفتیم و تذکر دادیم که به طور موقت اینجا استیم و تصمیم داریم به کشور برگردیم. با لبخند برای ما آفرینی گفت و با افسوس گفت که نمیتواند به وطن برگردد. با این گفته ای دوست پیشخدمت به یادم آمد که آواز بلبل گرچه دل نشین است اما ناله و زاری است به خاطری دوری از آشیان.

امروز همان خاطره ها و امیدهای که برای وطنم دارم برایم قوت قلب میدهد تا سختی ها و دوری از کابل زیبا را تحمل کنم تا روزی باشد که بال و پر گشوده به سویش به پرواز درآیم.

باز هم در بارۀ کتاب

طرح روی جلد کتاب

گوانتانامو: جنگ برضد حقوق بشر

نویسنده دیوید روز

زبان انگلیسی

زمانیکه اولین راکت های امریکایی بر سر جنگجویان طالبان فرود میامد، مردم با آرزوی خلاصی از رژیم سخت گیر و تعبیر های بنیادگرایانه ای آخوند ها و ملاهای حاکم از امریکا و متحدین خارجی و داخلی اش حمایت میکردند. افغانستانی ها بعد از بیشتر از 25 سال جنگ و نابسامانی، چشم امید به سوی این متجاوزین تازه نفس دوخته بودند. تجاوز امریکا به افغانستان با شعار دموکراسی و آزادی آغاز شد، اما در این بین يک واژه عمداً هیچ گاهی روی زبان نیامد: حقوق بشر.

نویسنده کتاب "گوانتانامو: جنگ برضد حقوق بشر" سیاست های نظامی و ملکی امریکا و متحدین اش در قبال نحوه پیش برد این جدال ناتمام دنیای به اصطلاح متمدن و جهان عقب مانده، یعنی جنگ با تروریزم، را با شاهد و ثبوت ارائه میکند. او اسناد را که با اجازه و بی اجازه دولت امریکا افشاء شده نقل کرده، با کسانی که از زندان گوانتانامو آزاد شده اند مصاحبه کرده و همچنان خود از این زندان چند باز دیدن کرده است. کتاب را شرح و نحوه گرفتاری و انتقال سه شهروند برتانیایی پاکستانی الاصل آغاز میگردد:

"طیاره نظامی که آصف اقبال و شفیق رسول در آن غرق به ادرار خود، با چشمان بسته، گوشهای کر ساخته شده {با گوشیهای مخصوص} و بالاخره دست ها و پاهای شان با زنجیر قفل شده به سطح طیاره، {دوشنبه} چهاردهم جنوری 2002 در فرودگاه گوانتانامو نشست کرد." دیوید روز می نویسد که دو رفیق که پنج ماه قبل به پاکستان رفته بودند تا در عروسی اقبال اشتراک کنند، قبلاً از یک قتل عام توسط اسیر کننده ای اصلی شان، ملیشه های شخصی جنرال رشید دوستم، جان به سلامت برده بودند. تشنه و بی حال از گرسنگی زمانی که طیاره حامل شان به زمین نشست، دو رفیق که به عوض خوشی عروسی به طرف اندوه زندان روان بودند نمیدانستند که در کجا استند، ولی برای دیگران در جهان نام اینجا به تازگی مشهور شده بود.

اینجا را گوانتانامو میگویند، جایی که برای حقوق بشر و قانون اجازه ورود نیست. نویسنده از زبان این دو زندانی که بعداً آزاد شدند مینویسد، قبل از انتقال به گوانتانامو، یک روز صبح وقت آنها را {شفیق و آصف} که در قندهار بودندف از خواب بیدار کردند. لباس های شانرا با قیچی پاره کرده و سر و ریش شانرا با ماشین های برقی تراشیدند. درحالیکه برهنه بودند، سرشانرا به پایین خم کردند {به حالت مانند رکوع در نماز} تا یکی از نظامیان مقعد شانرا تلاشی کرد. اقبل اینحالت را چنین تشریح کرد: "آنها از هیچگونه چرب کننده استفاده نکردند. اینکار بی نهایت دردناک و بی اندازه ننگ آور بود." بعداً آنها را ملبس با لباس های نارنجی {خرسک} کرده و دستان شانرا اول زولانه کرده، با و دست کش های را به دستان شان سرش نمودند. در {تابستان قندهار} آنها را تقریباً برای مدت 10 ساعت بالای سنگ ها و جغل ها زیر آفتاب منتظر نشاندند تا هم اسیران این پروسه را سپری کنند. در تمام این مدت به آنها آب داده نشد و صرف زمانی که همه را به طیاره سوار کردند، برای شان جیره های نظامی دادند. خوردن آین جیره ها با دستان پوشیده با دست کش و زولانه شده به کمر و پاهای ولچک شده به سطح طیاره، کار آسانی نبود. شفیق بعد از رهایی اش به دیوید روز گفت: "یگانه چیزی که در طول را مغزم را مصروع داشت دردی بود که در کمرم احساس میکردم. زمانی که از طیاره ما را پایان کردند تازه فهمیدم که از بغلم خون میچکد. دستانم تقریباً شش ماه دیگر حس نداشتند."

برای دولت امریکا اینها جنگجوهای غیرقانونی و دهشت افگن بودند، برای افغانها این ها دشمنان خارجی بودند و برای کشورهای خودشان مایه ننگ بودند. هیچ مهم نبود که اینها چگونه، چرا و در موجودیت چه ثبوت و مدرکی دستگیر شده بودند. یک سوال که نویسنده این کتاب از آغاز تا به انجام تلاش میکند جواب بدهد اینست که آيا زمانیکه منافع سیاسی و یا اقتصادی مطرح میباشد و یا هم در بدترین تعبیر زمانیکه دولت ها با جنایت کار ترین انسان ها مانند طالبان و حامیان شان طرف ميباشند، آيا حق دارند که حقوق بشر را زیر پا نهند؟ چگونه میتوان فهمید که تمام آنهای که در ده ها زندان آشکار و مخفی در کشور های مختلف نگهداری میشوند همه دهشت افگن و جنایت کار استند؟ و اگر مطمین هم باشیم که همه جانی و دهشت افگن استند، آيا آنها به صفت انسان حق محکمه عادلانه را ندارند؟ پس زمانیکه که با زندانیان ولو جنایت کار و جانی از طرف کشورهای که ادعای پابندی به حقوق بشر میکنند اینطور رویه میگردد، پس فرق بین اين دولت ها و دهشت افگنان چی است؟

بقیه نقد این کتاب را اگر فرصت میسر شد به زودی اینجا خواهم نوشت. نظرات دوستان استقبال میگردد. برای خواندان نقد این کتاب توسط دیگران به پیوند های ذیل مراجعه کنید:

http://www.guantanamo.co.uk/

http://atheism.about.com/od/bookreviews/fr/Guantanamo.htm

http://counteractnow.blogspot.com/2007/04/guantanamo-war-on-human-rights.html

شکارچی تمساح

"ستیف و من" عنوان کتابی است که همین چند لحظه قبل آخرین صفحه اش را به پایان رسانیده به زمین گذاشتم. نویسنده این کتاب تیری اروین امریکایی و قهرمان خاطرات اش ستیف اروین است که روزی در کنارش به صفت همسرش نیز بود.

عشق، فامیل، خوشی و کامیابی، شکست و ناکامی و بالاخره غم و اندوه از دست دادن یک عزیز لحظاتی از زندگی دو انسان است که مفهوم این واژه ها را در جریان زندگی عملاً درک کرده اند.  هر صفحه کتاب ستیف و من پر از عشق و خاطره، اعتماد و هدف است. ستیف نه تنها شوهر تیری و پدر بِندی و رابرت است بلکه او یک مدافع حیات وحش است. ستیف تمام زندگی خود را وقف حیواناتِ کرده است که ما یا از آنها هراس داریم، یا نفرت و یا چون هیچگاهی با آنها برنخورده ایم، بی تفاوت استیم. خصوصاً ما افغانستانی ها که به نام حیات وحش چیزی نداریم و به مانند ده ها پدیدۀ دیگر حیات وحش نیز محدود به پردۀ تلویزیونهای ماست.

تیری دختری است از شمال غرب امریکا ایالت اوریگن که پدرش راننده لاری است. پدر تیری گاهگاهی حیواناتِ را که بر اثر تصادم با موتردر شاهراه ها زخمی شده اند به خانه میاورد و تیمار داری میکند. تیری با روحیه تیمار داری از حیوانات بزرگ میشود و زمانی که زندگی اش را به تنهایی آغاز میکند، به گربه های امریکایی (از خویشاوندان نزدیک گربه معمولی و پلنگ) علاقه مند میشود و خانه اش را به مرکز حفاظت از یتیم گربه ها تبدیل میکند.

در عین زمان هزاران کیلومتر در آنسوی کرۀ زمین، مردی است که زندگی اش را وقف حیات وحش کرده است اما او به تمساح عشق میورزد. نام او ستیف است و در کوینزلند استرالیا زندگی میکند. تصادفاً ستیف هم از دوره طفولیت با حیات وحش آشنا شده است و در همان محیط بزرگ شده است. پدر ستیف با دانشگاه کوینزلند استرالیا در قسمت مطالعۀ تمساح همکاری میکند و از همین جاست که ستیف با تمساح ها رابطۀ ناگسستنی قایم میکند که حتی در همین راه زندگی اش را از دست میدهد.

تیری در امریکا و ستیف در استرالیا مانند یک روح در دو جسم استند. هردو به یک چیز ایمان دارند که حفاظت از حیات وحش است. این تصادف است و یا تقدیر که تیری به اسِرار دوستش به خاطر سپری کردن تعطيلات به استرالیا میاید و در یکی از روزهای گرم وارد باغ وحش میشود که ستیف در آن مشغول نمایش تمساح ها است. تیری از این نمایش بی اندازه لذت میبرد و در دل این کار ستیف را تقدیر میکند. بعد از ختم نمایش تیری با ستیف سر صحبت را باز میکند و ستیف هم که علاقه مفرط به صحبت در مورد تمساح ها دارد، گوشه و کنار این باغ وحش به نوع خود کوچک را به تیری نشان میدهد و در باره زندگی و نسل تمساح ها برایش معلومات میدهد. ستیف میگوید که تمساح ها از شصت ملیون سال بدینسو در زمین زندگی کرده اند بدون اینکه کوچکرین تغییری در وجود و یا رویه شان وارد آمده باشد. چند روز بعد از این مکالمه تقریبآ مختصر تیری به امریکا برمیگردد و دوباره به حفاظت از گربه های امریکایی میپردازد. ملاقات تیری با ستیف نه تنها اینکه عشق تیری به حیات وحش و حیوانات را بیشتر میکند بلکه شخصیت ساده و با ارادۀ ستیف یک نوع احساس دیگری را نیز در عمق قلب تیری به بار میاورد. تیری عاشق ستیف میشود. تیری در جایی میگوید: "من هرگز و هرگز به عشق در یک نگاه باور و اعتقاد نداشتم. اما این تقدیر بود که آنروز در آن باغ وحش کوچک مرا کشاند تا "عجیب ترین" "عمیق ترین" احساس را در خود حس نمایم."    

این عشق در مدت کمتر از یکسال به ازدواج دو روح راسخ میانجامد و گروه کوچکی از مبارزان حیات وحش را در دنیای امروزی ما بوجود میاورد. زندگی ستیف و تیری همه و همه در صحراهای سوزان استرالیا در جستجو و مطالعۀ حیوانات سپری میگردد که مردم با آنها صرف با نام و یا تصویر آشنایی دارند. مطالعه زندگی تمساح ها جز از زندگی روزمره ستیف و تیری و بعداً بندی و رابرت (فرزندان) آنها میباشد. آنها عشق به زندگی را به فرزندان شان مانند ایمان به خدا آموزش میدهند. فلسفۀ مبارزه ستیف عشق به زندگی در کل است. حیوانات و خصوصاً آندسته از جانوران که نسل شان با تهدید نابودی مواجه است، مرکز ثقل فلسفۀ زندگی ستیف است. ستیف و تیری هر لحظه ای زندگی شانرا وقف نگهداری و حفاظت از حیوانات میکنند. در این سفر این زن و شوهر خوشی زمانی است که بتوانند یک تمساح زخمی را نجات دهند، اندوه زمانی است که یکی از حیوانات شان تلف گردد. برای ستیف در زندگی هیچ چیز به اندازه از دست دادن یک تمساح درد آور نیست. او باوجودیکه تیری اولین زن است که در زندگی او آمده است، خوب میداند که عشق اش با زن و فرزندانش و محبت اش با تمساح ها و حیات وحش را چگونه متوازن نگهدارد.

ستیف در سال 2006 توسط یک ماهی بزرگ بحری از ناحیه سینه به شدت زخمی شد که صرف یک ساعت بعد از آن جانش را در راه عشق اش به حیوانات و حیات وحش از دست داد. یک جملۀ بسیار ساده ولی پر معنی که محبت ستیف به خانواده و اطفال اش را آشکار میسازد این بود: "اگر مردم دنیا قرار باشد به خاطر یک کار مرا یاد کنند، میخواهم مرا به صفت یک پدر خوب به خاطر داشته باشند."

کتاب: ستیف و من

نویسنده: تیری اروین

زبان: انگلیسی     

معلومات بیشتر در مورد زندگی ستیف: http://en.wikipedia.org/wiki/Steve_Irwin     

پهلوان وزیر باز تابلیت را با پوش خورده بود

قوشتی های‌ یک هیولا وزیر با فارسی

واه واه گل ده باغ اش...

این کلمات را باید برای وزیر صاحب بی اطلاع و بی فرهنگ کابینه ای آقای کرزی بگویم. حالا دیگر مجبور استیم زبان خود را هم فدای خواسته های این پهلوان وزیر کنیم.

مسخره است برای یک وزیر فرهنگ نداند که فرق بین واژه بیگانه و از خود چیست. بعضی اوقات فکر میکنم دیگر هیچ اخبار نخوانم زیرا همیشه چیزی در آن است که باعث عصبانیت و بعضی اوفات شرمم میگردد. هر بار که صفحه بی بی سی را باز میکنم با خبری برمیخورم که باعث چند روز به فکر فرو روم. برکناری بصیر بابه ای، خبرنگار تلویزیون بلخ، از کار و جزا دادن دو خبرنگار دیگر به خاطر استفاده از واژه های فارسی نه مزاق است و نه خنده آور. آيا وزیر صاحب بی اطلاع و بی فرهنگ ما نمیداند که پشتو و فارسی دو زبان جدا از هم است؟ واژه دانشگاه فارسی و پوهنتون پشتو است.

من که با افتخار میگویم فارسی (دری) زبان مادری ام است واژه پوهنتون برایم بیگانه است نه دانشگاه. آقای کرزی باید اول این وزیر بی فرهنگ را مورد آزمايش روانی در علی آباد قرار میداد بعداً او را به مسابقه پهلوانی با فرهنگ ما روان میکرد. نمیدانم که دشمنی با زبان ما از چه زمانی به مرض ساری دولت مردان قوم گرا (حالا دیگر باید واضح حرف زد) مبدل شده است.

نمیدانم برای این موجود عظیم الجسه کدام مرجع جواز قوشتی با فارسی را داده است. آیا در حکومت آقای کرزی به شمول خود شخص رئيس جمهور یک نفر با عقل سلیم نیست که این زورآور را از این کار منع کند؟ همین عین کار را این شمن سوگند خورده ای ما در جریان گرمیداشت از روز مولانا نیز انجام داد که هیچ کسی به آن اعتراض نکرد. به یاد دارم که در تلویزیون برنامه گرمیداشت از مولانای بلخ را تماشا میکردم که یکبار دیدم یک کسی آمد و به خواندن شعر پشتو شروع کرد. آیا مسخره نیست که در مقابل صدها مهمان داخلی و خارجی که صرف به خاطر تجلیل از مولانا آمده اند، تعصب زبانی خود را نشان بدهند؟ آخر کور هم میداند که شیر سفید است - نمیدانم این پهلوان وزیر چرا رد ما را ورداشته. خدا خیر این کشور را با این فرهنگیانش پیش کند. باز که یک که اعتراض کنیم وحدت ملی خدشه دار میشود. آخر چرا باید باید فارسی همیشه قربانی وحدت ملی گردد؟

باز یک موضوع جالب دیگر - وزیر صاحب بی اطلاع فرهنگ نام نگارستان ملی را به گالری ملی تغیر داد. ایشان فکر کردند که به کشور خدمت کردند و واژه بیگانه را از این نهاد فرهنگی برداشتند - یک جوان کاکه پیدا نشد که به این غول پیکر بگوید که واژه گالری را از کدام فرهنگ افغانستانی در آورده است. آه يادم آمد شاید در فرهنگ طالبان که افکار این غول پیکر با ایشان شباهت دارد واژه گالری ذکر شده باشد.

خوب یک مبارزه بی پایان جهت تحمیل یک زبان بر سایر زبانها در اين کشور جریان دارد. نمیدانم با اینکار خود دولتمردان ما ملت مظلوم ما را به خاطر کدام گناه ناکرده سزا میدهند. تبعیض و ملت پرستی در جامعه ما به اندازه شده است که عقل و منطق ما را تحت الشعاع قرار داده است. به یاد دارم که یکی از دوستانم باری گفت که به جنرال دوستم رای میدهد. ازش پرسیدم که خوب میداند که جنرال صاحب نه سواد دارد و نه توانایی رهبری کشور را. در جواب گفت، "ازبک خو است." ولی سوال در اینجاست که این اعمال دولتمردان صرف به خاطر تضعیف سایر زبان ها در کشور صورت میگیرد و یا ناشی از تغافل اینها از اهمیت سار زبان ها که در مجموع فرهنگ و ادبیات افغانی را میسازد، میباشد.

خوب این اولین بار نیست که تلاش صورت میگیرد تا یک زبان تضعیف و زبان دیگر تقویه گردد، و یا یک زبان بر زبان دیگر تحمیل گردد. ايا این عمل و اعمال از این قبیل به نفع این کشور عقب افتاده است؟ پس چرا اين قهرمان قوشتی کج با ادبیات برای مردم واضح بیان نمیکند که این عمل او به نفع کی است.

هرچه باشد تا زمانی که این کوتاه فکری ها و عقده ها از جامعه ما زدوده نشود، افغانستان به طرف يک جامعه ای پیشرفته و مترقی که آرزوی همه اقوام ساکن این کشور است یک گام هم برنخواهد داشت.

به امید روزی که این پهلوان کمی وزن ببازد ورنه فشار خون میگیردش و باز خواهد گفت که واژه خون و فشار بیگانه است باید با "بلد پریشر" عوض گردد.

دور امریکا (قسمت اول)

یکی از بزرگترین شهرهای جهان امروزی ما. یکی از پرجمعیت ترین و شهری که اقتصاد دنیا را در دست دارد. ولی آيا این شهر با تمام خوبی ها و تعریف هایش شهر رویاهای یک انسان شرقی با ارزش های متفاوت هم است؟

سه روز گذشته را در این شهر سپری کردم. دانشگاه کلمبیا و منهاتن یا مرکز شهر را دیدم. بلند منزل ها و چراغ ها واعلان های برقی که مانند پرده های سینما در هر آسمان خراش آویزان شده اند، همه و همه برایم در دید اول جالب بود. در طول همین مدت مختصر که در این شهر سپری کردم، متوجه یک سوال شدم که در تمام روز ذهنم را مشغول داشت. آيا آخر زندگی و پیشرفت و ترقی همین است؟ آيا آرامش روحی ما را این ها میتواند فراهم آورد؟

نیویارک شهر بزرگ بی هویت به نظرم جلوه کرد. در این شهر همه تلاش میکنند تا زنده بمانند و به خاطر آن باید مانند مورچه همیشه در شانه بار داشته باشند. تشویش در این شهر به اندازۀ میشود که دیگر به یک عادت تبدیل میگردد. تشویش به خاطر پرداخت قرضه خانه، تشویش از دست دادن وظیفه، تشویش به خاطر پسمانی از مود و فیشن و تشویش به خاطر آینده و پیری؛ همه دست به دست هم میدهند که انسان های این شهر را مشغول سازند. به نظرم آمد که در این شهر انسان از قالب طبیعی خارج شده و به طرف ماشین شدن به پیش میرود. در اینجا یا آنقدر با خود و به خود میاندیشند که از خود بیگانه میشوند و یا اینکه از خود خارج میشوند که خود واقعی را فراموش میکنند. این نظر من شاید تا یک اندازه واقعیت نداشته باشد – چون دید من دید به شدت شرقی و به شدت افغانی است. برای من وقت خوردن غذا با اعضای فامیل و داشتن وقت کافی برای آنها بلند ترین درجه اهمیت را دارد. این چیزیست که در اینجا وجود ندارد. در این شهر بزرگ همیشه باید تنها نان بخوری و همیشه باید در دویدن باشی تا از زندگی عقب نمانی. اگر خواستی دوست ات را ملاقات کنی باید یک هفته قبل برنامه ریزی کنی و باید با عقربه ساعت همزمان حرکت کنی. در این شهر اگر چه زنده استی ولی باید به میل دیگران زندگی کنی تا زنده بمانی.

ولی نا انصافی خواهد بود که از خوبی های این شهر بزرگ نگوییم. باید گفت که در این شهر هرچیز از هرگوشه جهان پیدا میشود. رستورانت های کشورهای مختلف، آدم های مختلف از گوشه و کنار جهان، سرک های پر ازدحام، خط آهن بیست و چهارساعته، و غیره و غیره...

***

انسان هیچگاهی نمیداند که روز بعد چی در انتظارش است. از نیمه به بعد این نوشته را در راه نوشته میکنم. همین حالا در یک فروشگاه غذا در شاهراه نشسته ام نه به خاطر اینکه اینجا نیو جرسی است بلکه به خاطر که سرویس که قرار بود مرا به واشنگتن ببرد در نیمه راه  رهایم کرد و رفت. عجب وقفه ای؛ دوساعت باید منتظر بمانم تا سرویس دیگر برسد. به دنیای پیشرفته خوش آمدید. بیاد میاورم روزهای را که با سرویس های سه صد و سه از مزارشریف به کابل سفر میکردیم، بعد از وقفه نان و چای اگر کسی عقب میماند، مسافرین سرویس را اجازه حرکت نمیدادند. فکر میکنم به خاطر اینکه بدانیم چی ارزش های ما واقعاً به همان سادگی ای شان زیبا است، باید مدتی را در این کشورهای به اصطلاح پیشرفته سپری کنیم.

خوب امروز هم در نیویارک و در راه واشنگتن سپری شد. بعضی اوقات فکر میکنم دلم برای تمام آنچیزهای که روزی به حساب کارهای معمول میرفت تنگ شده است. فکر میکنم من یک شرقی استم و صرف شرقی و برای غرب ساخته نشده ام. روز گذشته با دوستان ام در مورد تاثیرات محیط بالای عادات و احساسات انسان صحبت میکردیم. جالب بود که یکی از دوستان ام که مدت سه سال را در اینجا سپری کرده است بسیار به سادگی ادعا داشت که راه گریزی نیست و باید خود را مطابق به همین جامعه آراست. ولی آیا شخص من با افکاری که دارم به آسانی در این جامعه مدغم خواهم شد؟ و آيا همین که من در اینجا زندگی میکنم بهترین بهانه برای فراموش کردن تمام ارزش ها و افکار که با آن بزرگ شده ام است؟

هر روزی را که در اینجا سپری میکنم یک موضوع جدید را میاموزم. یادش بخیر یکی از استادان زبان برای ما گفته بود که به خاطر درک زبان خود باید زبان دیگری را فرا بگیرم – در اینجا من فکر میکنم باید به خاطر درک ارزش های خود باید ارزش های دیگران را تجربه کنیم. به خاطر اینکه درک کنیم همه ای آن چیزهای ساده و پیش پا افتاده که در جامعه ای خود داریم برای ما چقدر اهمیت دارد باید از دور به آنها نگاه کنیم. در کشورم این فصلی برف است. بعد از یک شب برف باری صبح بعد تمام محله در بام ها به خاطر پاک کردن برف بالا میشوند. این را باید میله برف پاکی نام گذاشت ولو هر قدر هم که طاقت فرساست. این عملی است که پدر و پدرکلانهای ما کرده اند تا خانه را از برف حفظ کنند. زمانی که اولین برف را در اینجا دیدم همه آن صبح های را که در بام به خاطر برف پاکی سپری کرده بودم به یاد آوردم. آيا در اینجا میتوانم آن تجربه را داشته باشم. و آيا صندلی است که بعد از برف پاکی در زیر آن خزیده خود را با پیاله چای گرم بسازم. نمیدانم چرا زمانی که از کسانی که دوست شان داریم دور میشویم دل تنگی خود را ابراز میکنیم ولی هیچگاهی نمیگوییم که برای فلان عادت و یا کاری که در وطن میکردم هم دل تنگ شده ام.

روزگذشته فلم کاغذ پران باز را در یکی از سینماهای نیویارک تماشا کردم. شاید در تمام آن سالون صرف من و دوستم افغان بودیم و درک میکردیم که دوستی در اِين کشور دورافتاده و فقیر آسیای میانه چی معنی دارد. شرق و غرب همانطوریکه از نگا جغرافیایی در دو نقطه مخالف هم قرار گرفته اند از نگاه فرهنگی و احساسی هم کاملا مخالف هم استند. سه روز در نیویارک با یکی از دوستان جدید به سر بردم. در این سه روز این دوستم همه آنچه را که در توان داشت برای ما انجام داد. هیچگاهی نگذاشت که پول غذا را من بپردازم و با وجودیکه سخت ترین امتحان هایش در دانشگاه جریان داشت بیشترین وقت روزانه خود را با ما سپری کرد. منحیث یک افغان برای من این عملی است که ارزش خاص دارد ولی جدید نیست. این کاری است که من برای او انجام خواهم داد اگر روزی او به دیدن من بیاید. قسمیکه برای یک دوست امریکایی ام روزی تشریح کردم که برای ما دوستان و اقوام از همه چیز مقدم ترند. دلیل اینست که همه چیز را میتوان دوباره ساخت و یا بدست آورد – ولی دوست و از خود را نمیتوان باز یافت. ولی آيا این دلیل من برای جامعه ای که برای فامیل خود وقت ندارند قانع کننده خواهد بود. هرچند استند افغانهاییکه که امریکایی شده اند و به شکلی رفتار میکنند که برای افغان تازه وارد کاملاً تکان دهنده است. ولی گله نیست اینجا امریکاست.

خوب بیست دقیقه دیگر هم باید منتظر سرویس بمانم ولی حالا در بیرون و در هوای زمستان. یکی از خصوصیات بیرون بودن از کشور از دست دادن زبان است. این بدین معنی نیست که کسی که در خارج زندگی میکند کاملاً زبان اصلی را فراموش میکند. زبان اصلی در کشور دومی به مانند بسته لباس های لیلامی مخلوط میگردد. در اینجا با کسانی برخوردم که به فرزندان شان زبان فارسی را حتی نیاموخته اند. به نظرم یگانه وسیله که ما را به گذشته ما و به فرهنگ و ارزش های ما منحیث افغان وصل میکند همین زبان است. خوب اینها در اینجا خوب درس میخوانند و با موضوعات پیشرفته آشنا میشوند. سوال من در اینجاست که آيا اينها همان احساس را که من و همه کسانی که در کشور بزرگ شده اند در مقابل وطن دارند؟ آيا میتوانند داشته باشند؟ آيا میتوان از افغانهای که در خارج از کشور بزرگ شده اند و افغانستان را هیچگاهی ندیده اند این توقع را داشت.

در اینجا مسئله هویت نیز پا به میان میگذارد. زمانیکه با این هموطنان برمیخوریم خود را افغان معرفی میکنند ولی به زبان ما به سختی صحبت میکنند، تاریخ و فرهنگ اصلی کشور را نمیدانند و حتی بعضی اینها نمیدانند پایتخت کشور کدام شهر است. نمیتوان ملامتی را به گردن اینها انداخت چون برای شان گفته نشده و یا ضرورت نشده بدانند ولی مشکل در این است که در سیستم غربی که در تشکیلات کشور ما بوجود آمده است، همین ها به نام افغان پست های را در کابینه اشغال میکنند که برای ملت رنج دیده ما سرنوشت ساز است. اینها رنج و درد را که مردم در داخل کشور متحمل شده اند ندیده و تجربه نکرده اند. از احساسات مردم بی خبر اند و مشکلات و خواسته های مردم را درک کرده نمیتوانند. آيا به خاطر ساختن افغانستان اینها تا چه اندازه موثر اند. به عبارت دیگر آيا کسی که خود را وابسته به محیط نداند و همیشه به فکر برگشت به خارج باشد میتواند منبع خوبی برای آبادانی وطن باشد؟

پاتک های امریکایی

زمانی را به یاد میاورم که به طرف کشور دوست و همسایه (؟) پاکستان مهاجر شده بودیم. در طول راه که به طرف این خانه ای دوم ما در حرکت بودیم، صد پاتک و نیمه پاتک موتر را توقف میداد و پول میگرفت. حداقل در هر نیم ساعت یکی از این پاتک ها با آن آدم های لنگی دار، خاک آلود، بدقواره و کثیف نشسته بودند و گپ یگانتا مانند کیک از خودن مردم تغذیه میکردند. از آنروز ها چندین سال گذشته است، آن انسان ها يا دیگر نیستند و يا اگر استند هم در اردوی ملی و یا پولیس ملی جذب شده اند و یا حداقل شرکت های امنیتی خصوصی استخدام شان کرده است. چیزی که مرا وادار به نوشتن این سطور کرد همان چیزی بود که مرا به یاد آن پاتک ها انداخت. تصور نمیکردم در امریکا به این اندازه پاتک وجود داشته باشد. برخلاف پاتک های وطنی، این پاتک ها بسیار پاک و نظیف با کارکنان زن و مرد و باسواد تشکیل شده است. فرقی عمده بین این پاتک ها و پاتک های وطنی قانونی بودن پاتک های امریکایی است. به امریکا خوش آمدید - برای استفاده از سرک باید پول بدهید.

اکثر هموطنان در افغانستان بنام امریکا بی ۵۲ و جورج بوش را بهتر میشاسند. در اروپا به اینها یانکی میگویند - ولی ما باید برای اینها معادل فارسی یانکی را پیدا کنیم. سرک های وسیع و بزرگ، حریم خصوصی، خانه های به فاصله های دور از هم، اصراف بیشتر از مصرف همه و همه خصوصیان امریکایی بودن را تشکیل میدهد. قرار برآورد ها، جمعیت امریکا صرف پنج درصد جمعیت جهان را تشکیل میدهد. همین جمعیت کم بیشتر از ۲۵ درصد تمام انرژی جهان را مصرف میکند و بشتر از همه محیط را آلوده میسازد. کسانی که در بیرون قرار دارند فکر میکنند مردم کشور های جهان اولی با سواد استند و از همه موضوعات اطلاع دارند - مرا هم عقیده بر این بود - البته قبل از آمدن به اینجا. حالا بعد از سپری کردن مدت محدود به این نتیجه رسیدم که بسیار تحصیل کرده های اینها نمیتوانند کشور ها را روی نقشه جهان نشان دهند. خوب چیزی که اینها خوب بلد استند استفاده از انترنت و انواع بازی های کمپیوتری است. 

در امریکا موضوع جالب برای من قفل مخصوص گوش بود. این قفل ها دونوع استند. اولی آی پاد و یا ام پی۳ است که تقریباً بیشتر از ۹۰ درصد جوانان اینها با خود حمل میکنند. نوع دومی آن تلفون همراه است. خول در محیط دانشگاه هر کسی را که ببینی در گوشش یا آله موسیقی است و یا هم مصروف تلفن است. در حالت سومی که اگر هردوی اینها را نبینی شخص مورد در حال دویدن است. بعضی وقت ها فکر میکنم باید به عوض واژه "زندگی" باید واژه "دوندگی" را اینها استفاده کنند.

به هر صورت امروز هوا بارانی است. چیزی که ما در افغانستان بسیار کم داریم ولی اینها در اینجا هفته دو روز حتماً یک روز باران دارند. نمیدانم ما چرا از همه نعمت این دنیایی محروم استیم. اصلاً جزای کدام گناه را میکشیم. امنیت نداریم، از تمام سهولت های زندگی به شمول ابتدایی ترین آن که برق است محروم استیم، باران نداریم - بحر را خو کاکا انگلیس از ما گرفته بود.

خوب فکر کنم گله و شکایت بس است. منتظر میمانیم ببینیم دنیا برای ما چه تازه های در آینده دارد. تا نوشتۀ بعد... 

انفجار بغلان

کاش يک بهانۀ خوش برای نوشتن اين سطرها ميداشتم. خبر غم انگیز انفجار در بغلان همان شکليکه برای همۀ ملتم غم انگیز بود مرا هم بی اندازه متاثر ساخت. جالب اینست که اينبار طالبان که خود بارها خون ملت را به خاک ريخته اند اين عمل را محکوم کرده اند. با شنيدن اين موضوع  برایم سوال بوجود آمد که اين دشمن نو ما کیست؟ آيا آغای حکمتیار توانايی سازماندهی همچو حمله را دارد؟

بیادر به مو گفته وطنکی که دنیا ده کجا رسید و ما ده کجا ماندیم. طفل های بیگناه، زنان و مردان که به خاطر اظهار خوشی به آبادانی يک گوشۀ بسیار کوچک ویرانستان (افغانستان) جمع شده بودند، قربانی عمل نامردانۀ یک عده خود فروخته ميشوند. بسیار جای تاسف است که اين دشمنان سوگند خورده مردم ما اکثراً در دامان پاک همین وطنی که حالا به دریدن آن آستين بر زده اند، پرورده شده اند. در اين مورد يک شعر حضرت بيدل يادم آمد که ميگويد:

چوب را آب فرو می نبرد علت چيست؟

شرم ميدارد زفرو بردن پرورده ای خويش

ما هم به حيث افغان و به حيث کسی که در دامان اين وطن بزرگ شديم از همچو انسان های که به نام هموطن و با هويت افغان اطفال و زنان و مردان بی گناه را به خون مينشانند و خود را مسلمان مينامند، شرم ميداريم. شصت انسان، شصت زندگی، شصت اميد، شصت جهان و شصت نفس که مادر و پدرشان به هزاران اميد پرورده بود، در يک روز و در يک دقيقه نابود شدند. شصت چراغ روشن خاموش گردید. آيا ميتوان اين ضايعه را جبران کرد؟

ولی گفتن و نوشتن در اين مورد حداقل برای من تسلی ميدهد که عاملان اين حادثه روزی به جزای شان خواهند رسید. چگونه ميتوان نفسی زنده را بی جان کرد و اين در کدام مکتب و دين و يا آيين رواست؟ آيا افغانستان تنها متعلق به طالبها و حکمتیاری هاست؟ آيا اکثريت مطلق افغانهای که از دستاورد های شان راضی استند و زندگی صلح آميز ميخواهند حق ندارند به آن برسند؟ دنيا در قرن بیست و يک به کجا رسید و ما مانديم و جنگ. نميدانم تا چه زمانی هميشه قتل و کشتار سرخط اخبار جهان را در مورد کشورم خواهد ساخت.

به اميد روزی که ديگر واژه جنگ حتی از فرهنگ لغات ما هم پاک گردد.

يک رسوایی يا مستانه گری...

سلام دوباره خدمت دوستان کلبه ای فقيری. اصلاً امروز تصميم نداشتم چيزی بنويسم ولی زمانی که مطلبی را در مورد ويرانه (افغانستان) در وبسايت پيمان ملی خواندم دگه از نوشتن خودداری نتانستم. شما ميتوانيد موضوع کامل گزارش  پيمان ملی را در اين آدرس بخوانيد: http://www.paymanemeli.com/modules.php?name=News&file=article&sid=2521

"گفته می شود يکی از نزديکان خانم سفير از وی پرسيده كه به ‏چه جرئت سفير اسرائيل را به جشن استقلال افغانستان دعوت کرده ‏است؟ وی که از اين سوال بر انگيخته شده بود در جواب گفته است: "‏اگر بن لادن و ملا عمر را هم در برلين دعوت می کردم کسی از من نه ‏می پرسيد."

نقل قولی است از خانم سفير افغانستان در برلين. ايشان امريکایی استند و هر کاری که بخواهند ميکنند. اين گفته اين محترمه مرا به ياد گفته ای آقای محراب الدین مستان رئيس مبارزه با ارتشاء و فساد اداری آقای کرزی انداخت. ايشان در روز حساب دهی در يک کنفرانس خبری که در تلويزيون طلوع نشر شد به جواب اين سوال که ايشان در ايالت نوادای امريکا در شهر سن دياگو به خاطر چه سه سال را در زندان سپری نموده بودند، گفت: "ما خو همیطو مستانه استيم و هميطو کارهای مستانه کديم و باز هم ميکنيم!"

این دو موضوع چقدر يکی استند. بعضی اوقات فکر ميکنم که افغانستان توسط مستانه ها، نشه ها، معتادين، ديوانه ها، ياغی ها، و گروه های ديگری از همين قماش اداره ميشود. ولی برگرديم به سر اصل موضوع که خانم سفير افغانستان در برلين چرا مستانه گری کرده اند؟

در ماه اگست سال جاری که ماه استقلال کشور ما (ويرانستان بگم يا مستانستان) در محفلی پر مصرفی که به خاطر تجليل از اين روز (19 اگست) در يکی از هوتل های شيک (شايد مستانه) برلين گرفته شده بود – همه چهره های ديپلمات و غير ديپلمات، مستانه و غير مستانه، و سربخود و غير سربخود و غيره جمع شده بودند. در بين اين جمع يک چهره جديد بود. اين شخص که شايد ارتباطات مستانه با خانم مستانه ای سفير جمهوری مستانه ای مستانستان داشته باشد، به جمع دعوت شده بود. ايشان سفير شايد "هوشيار مست" اسرائيل بود. گل به باغ ما. همه چيز را خو از دست داده بوديم و همه کار را کرده بودیم – يک همين کار مانده بود.

يک سوالی که برای مه خلق شد اين بود که چگونه نه مطبوعات غربی و نه مطبوعات داخلی – طلوع با همه لاف و گزاف اش- هیچ کدام به اين موضوع نپرداخته اند. مطبوعات غربی خو غربی است دگه و از طلوع خو گله هم نيست به خاطر ارتباطات مستانه اش با استراليا کشوری که به آسانی وزير دفاع اش صادقانه گفت که به خاطر نفت (یا وطنکی تيل) به عراق امريکا را همراهی کرده است، شايد اجازه ای تحت پوشش قرار دادن اين موضوع را نداشت. ولی ديگر رسانه ها چرا؟ چی بگيم بيادر – نيمی رسانه های ما توسط امريکا که برادر بزرگتر اسرائيل است حمايت ميشود و نيمی دگه که نميشوند به مشکل سرپا ايستاده اند.

به هر صورت – پارلمان جنجالی ما چرا خاموش است. کنسرت شکيرا مخالف اسلام است – ولی دعوت سفير اسرائيل، متجاوزترين و بی رحم ترين رژيم دنيا مخالف اسلام نيست. شک ميکنم که کنسرت شکيرا را به خاطری مخالف اسلام گفته اند که وقت تماشای اش را وکيل صاحبان محترم نداشته اند. ولی چون موضوع دعوت خاص از سفير اسرائيل در برلين چون انعکاس چندانی در مطبوعات نداشته، پارلمانی های ما خبر هم ندارد و ستره محکمه خو بيادر مصروف زد و بند خود است. يک مثال که از خو بردگی پارلمان به يادم آمد شايد جالب باشد. بعد از اينکه سربازان امريکایی تقريباً 21 نفر را در کوتل خيرخانه زير موتر کردند و کشتند، خانم بارکزی که به مزارشريف آمده بود گفت که اين عمل آيساف را محکوم ميکند. برای من جالب بود که خانم باکزی خود را با سواد و ژورنالست و حالا که در پارلمان است سياست مدار حساب ميکند، چگونه فرق بين آيساف و ائتلاف را نميداند و گپ يگانتا بی خريطه فير ميکند. از اينکه اعتراض مردم عصبانی ما را متاسفانه از کرزی گرفته تا همه ای سياست بازان افغانی و خارجی آشوب خواندند. ولی آيا اين جايز است که 21 نفر را بکشند و کس اگر اعتراض هم کرد او را آشوبگر و غيره بخوانند. از سياست مداران افغانی باید پرسيد که بعد از آن واقعه توقع داشتند مردم چه ميکرد؟ زور کاکا است که انگور ده تاکها است. اگر همان اعتراض عصبی مردم نميبود شايد چندين تراژيدی از آن قبيل را شاهد ميبوديم. ولی دولت ما خو بيادر پست کنده بگم دست نشانده است دگه!

به هر صورت آقای سفير که شايد يک رگ مستانگی داشته باشند، شايد دليلی برای مزخرف خود داشته باشند. ولی اگر دليل موجه داشته اند چرا بعد از اينکار وارخطاگک شده اند. "ديشب کار خوبی نه شد که سفير اسرائيل ‏به مراسم جشن استقلال افغانستان دعوت شده بود. ما بايد اين ‏موضوع را کاملآ پنهان نگهداريم تا کسی متوجه نه شود."  به گزارش سايت پيمان ملی آقای سفير اين جمله را در يک جلسه سفارت بعد از محفلی مستانه ها ارشاد فرموده اند.

خوب آيا دعوت سفير اسرائيل بهترين راه برای گسترش روابط سياسی افغانستان با جهان است؟ اسرائيلی که سربازان اش انسان ها زا به حيث سپر در جنگ استفاده ميکند، اسرائيلی که غيرنظاميان را قصداً بمباران ميکند، اسرائيلی که صاحب خانه را بيرون کرده خانه اش را تصاحب ميکند و بالاخره اسرائيل که تبديل به يک زخم ناسور در منطقه ميشود – ايا دوست افغانستان باشد؟ برای سفير اسرائيل یک دستاورد بزرگ – برای افغانستان و ملت ما يک ننگ بزرگ و برای دولت افغانستان که از مردم نيمه نمايندگی مستانه ميکند يک روسياهی است که حداقل مه خو حتی از شنيدنش ننگ ميدارم...   

گر از اين منزل ويران...

گر از اين منزل ويران به سوی خانه رومممم

عهد کردم که يکراست به آشپزخانه رومممم

آشنايان رهی عشق گرم خون بخورند

ناکسم گر ده مزار جان دگه برگر بخورمممم

از احسان جان امان يک خورده معذرت ميخواهم که آهنگ اش را لغت مال کدم. شايد خود ايشان هم چون بيشتر اوقات از وطن دور بوده اند عذاب ره که ما پشت منتو و قابلی ميکشيم کشيده باشند. خدا ميداند.

به هر صورت متن امروز را با نظری يکی از مخلصان اين کلبه فقيری که در قطی گک نظرات بنده تف کرده اند، آغاز ميکنم. ايشان چنين فرموده اندک

"میگن خدا نادیده ره روز نته و پای کفیده ره موزه - ده کجا استی که اینقدر خوده گم کدی گاهی کرزی میشی گاهی بوش میشی و گاهی هم ملی سرخک
اینقدر نمک نشناس نباش ده همی وطن کته شدی اولاد همی وطن استی آخر چیزی از همی ویرانه هم بگو........"

خوب نميدانم که چه بگويم. دوستان که در اينجا هميشه سر ميزنند خود قضاوت خواهند کرد. اين دوست که اين نظر را نوشته اند باز آدرس وبلاگ زيبای شانرا هم از ما دريغ کرده اند.

روزهای مسافری همانند بس ديزلی شاگردان دانشگاه بلخ که از کود برق رنج سفر را به خود هموار کرده هر روزه به دانشگاه به خاطر طلب علم ميايند، ميگذرد. موضوعات جالب همه روزه اتفاق نميافتد ولی بعضی اوقات که رخ ميدهد هم در باطلاق سرگردانی هایم دفن ميگردد. بعضی وقتها فکر ميکنم که اگر ما خود نهادهای تعليمی بهتر ميداشتيم، چه ضرورت داشتيم که فرسنگ ها دور از عزيزان خود به اينجا به خاطر آن ميامديم.

امروز تقريباً تمام روز را به خاطر تهيه مواد لکچر تاريخ و فرهنگ افغانستان سپری کردم و يکبار ديگر سری به تاريخ نه چندان خوشايند سرزمين خود زدم. بعضی دوستان شايد اين واژه "ناخوشايند" را در اينجا پسند نکنند، ولی برای من يک حقيقت اينست که در طول تاريخ ما چيزی نيست که بالای آن افتخار کنيم به زجز جنگ، خيانت، حيله و نفرت. برايم سوالاتی مطرح شد که منحيث يک افغان تا به حال به آن پاسخ ندارم. اين لکچر برای شاگردان امريکايی بخش ارتباطات دانشگاه بال است. باخود فکر ميکنم که اگر در جريان لکچر کسی سوال کند که ما چرا زنان را مانند مردان حق زندگی مساويانه نميدهيم؟ و يا اگر بپرسند که ما چرا هميشه خوش داريم يکديگر خود را بکشيم و بدريم؟ و يا اينکه آيا حمله انتحاری هم جز فرهنگ ما است؟ به اين سوالات چه پاسخ بدهم.به هر صورت به گفته وطنکی هر چه باداباد.

در هفته ای که گذشت ۵ امتحان داشتم و اين آخر هفته بود که يک کمی نفس راحت کشيدم. جالب اينست که هر که گپ يگانتا خارج ميره چاق ميشه مه برعکس سه کيلو وزن باختيم. باز او دوست که نظر داده ميگه که ما روز نديده استيم!

تا بعد....

 

یادی از گذشته...

ساعت تقريباً هفت و نيم صبح بود که بيدار شدم. غلطی زدم و دستم را دراز کرده کمپيوتر را روشن کردم. هنوز چشم ام به خواب بود که غالمغال پيام رسانک "مسنجر" بلند شد. به بسيار زحمت قسميکه عادت هميشگی ام است چشم باز کردم و ديدم که يکی از دوستان ام از مزارشريف در خط است و غالمغال دارد. اين همان دوست عزيز است که مدتی در مزارشريف خواب شيرين صبحگاهی را بر من حرام کرده بود. او هر صبح از ساعت شش تا وقتيکه پياده به نزديک خانه ما ميرسيد گفته وطنی ها مس کال ميداد که جناب شان "يعنی مرا" از خواب بيدار کرده با خود "حمل" کرده به طرف ورزش گاه ببرد. "حمل" به خاطری گفتم که تقريباً تا زمانی که ورزش نيم نشده بود چشم من در خواب بود. امروز صبح هم همين کار را کرد با تفاوتی اينکه امروز نه به خاطر ورزشگاه بلکه به خاطر افطار عجله داشت. به هر صورت روز را با صحبت همراه ياران آغاز کردم. بعداً دانشگاه رفتم يک صنف داشتم و بعد از آن دوباره به خانه تشريف آوردم.

ولی موضوع جالبی ديگر روز گذشته اتفاق افتيده بود. صحنه را داخل گيمه مينويسم تا بهتر خوانده شود.

"به آهسته گی دروازه را باز کردم. اطراف در دروديوار همه جا عکس ها و پوستر های عجيب و غريبی نصب شده بود. موسيقی چالان بود. خواننده ای تلاش ميکرد برایم چيزی بشنواند ولی اين من بودم که بوی هم نميبردم. کسی در چوکی شيشته بود و دور گردنش دستمالی را محکم پيچيده بود. او به اطراف نگاه نميکرد بلکه مستقيم به روبرو نظر انداخته بود. شخصی دومی که پشت سرش بود بالای ميز نشسته بود و قيچی ای در دست داشت. قصه کوتاه به خيال وطنی ازش پرسيدم که بعد از اين شخص کسی ديگری به نوبت است. جناب شان بسيار با مهربانی فرمودند که ايشان تا هفته آينده همين روز وقت ندارند و بايد برای هفته آينده وقت بگيرم. خو بعد از تعين قرار ملاقات از آنجا خارج شدم."

بيادر اين اولين باری بود که بايد به خاطر اصلاح موی وقت ميگرفتم آنهم يک هفته. برای کسانی که به اين چيز ها عادت دارند اين يک حرف عادی است. ولی برای من که بار های به ديدن والی محترم ولايت ما رفته ام حتی يک روز وقت هم درکار نبود است چه برسد به يک هفته. باش که ديگه بری چی وقت خات گرفتيم.

هر روز که به طرف دانشگاه ميروم مجبور استم چندين چهار راه و پنج راه و غيره را عبور کنم. ولی در يک قسمت راه بايد از يک سرک عبور کنم که در آن موتر ها به سرعت بالا در حرکت استند. هر روزی که از اين سرک عبور ميکنم - خود را کرزی فکر ميکنم. يادش بخير ده وطن ما وزير که شدن بيادر کلی وطن همراه کوه و دشت و سرک و مردمش مالک ميشن. بيادر ديگه از وزير صاحب کده کسی ديگه بالاتر نيست. رئيس جمهور خو مالک الملک است. هر باری که اينها از يک نقطه به نقطه ديگری شهر ميروند، صايب سرک ها بند و پس کوچه ها سرک عمومی ميشود. اينکه من چرا خود را کرزی فکر ميکنم عين گپ است بيادر. ما خو اينرا به ارث برده ايم که به قدرت که رسيديم بيادر هر کاری که دل ما خواست کنيم. القصه بيادر مه ده اينجه ده هيچ قدرتی مدرتی نرسيديم ولی خدا خير بته اينا را که هوس به قدرت رسيدن ما ولو بری يک لحظه را برآورده ساخته اند. بيادر ده ای سرکی که مه تير ميشم يک سويچ است بری پياده رو ها. همی سويچه ميزنم چراغ ها سرخ ميشه و سرک بند. اينه هميس دگه که بری يک لحظه خوده کرزی حساب ميکنم. ميفامم هموتو که مردم کابل از اينکار وزيرصاحبا خوششان نميايد - مردم اينجه هم از اينکار من خوششان نميايد، ولی چی کنم بيادر خود خواهی هم يک مجبوری است.  

حالی دگه بايد برم ده غول وال مارت که يک زره غله و دانه بخرم. تا بعد پدرود...

جنگل اس دگه...

يک روز در جنگل...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

يک نوشته ای ديگر...

يک روز در صنف...

بعضی دوستان نوشته های مرا چرنديات ميخوانند - هر چه باشد تا وقتی بلاگفا مفت است، مام نوشته ميکنيم. هر چه باداباد. گفته اند نی که شراب مفته خو قاضی ام ميخوره.

به هر صورت در مورد درس ها اينبار مينويسم. چی درس های جانانه ای است ده اينجا. به ياد دارم که زمانی در دانشگاه بلخ يک سمستر جامعه شناسی داشتيم. استاد بزرگوار از بس اصطلاح گله گرگ را زياد تکرار کرد، بچه ها يک ديگر را به اين اسم صدا ميکردند. چی وقت های بود - در کلی روز همراه ما يک کتابچه ميبود و قلم خو صرف ده روزهای امتحان ميداشتيم و بس. اصلاً به اين چيز ها ضرورت نبود. درسی که ميخوانديم چيزی نبود که در موردش تشويش کنيم. بعضی اين درس ها در طول سمستر از ۱۵ صفحه تجاوز نميکرد و اگر ميکرد - استاد مهربان ۲۰ سوال ميداد و ۲۰ جواب. همو بود و امتحان. حالی بيا کوزه ره بيگی و ده دانشگاه بال حوضه پر کو. هر شب سه ساعت درس خواندن، حداقل دو تا سه کار خانگی و هر هفته هم دو امتحان - باز هم پسمان.

اينا هيچ آدمه بيکار نميمانند. جوانی هم بهاری بود و بگذشت. راستی که فرق بين دانشگاه های اينها و ما از زمين تا آسمان خو نميگم که دروغ گوی نشم ولی ميگم فرق اش بين قرن ۲۱ و قرن ۱۴ است. همو قرنی که ده افغانستان مکتب وجود نداشت و اينا اولين دانشگاه های خود را اساس گذاری ميکدن.

در جريان نوشتن اين مطالب - يک روزی از صنف ما ده دانشگاه بلخ شريف به يادم آمد. همو روز خبر شديم که مضمون ثقافت اسلامی جبری شده در چهار سال و بين خود ده ای مورد گپ ميزديم که سروکله استاد بزرگوار اين مضمون پيدا شد، ايشان رئيس دانشکده شرعيات هم بودند. ده رديف دوم شيشته بودم و دفعتاً فکری بکری به سرم رسيد. با خود گفتم "بيا که يک بيرون بريم کمی هوای تازه تنفس ای (ثقافت) خو اس تا آخر دانشگاه". از جايم بلند شدم تا از ايشان اجازه بگيرم. نميدانستم که اين حرکت من خلاق قانون اساسی دانشکده شرعيات است و با مشت به سينه ام جواب گرفتم که ايشان خوش ندارند به کسی اجازه بتن که از او مودبانه تقاضا کند. مام بيادر وطنکی "قسميکه غرور افغانی" تقاضا ميکند - بدون اجازه اش از صنف خارج و يک لبخند جانانه ام تقديم اش کردم. شايد بعضی ها بی ادبم بخوانند - ولی من از کارم پشيمان نيستم چو استاد که او رقم باشه از شاگردش چه گله. به هر صورت - ما که صايب به همو سستم اجازه و ديکتاتوری و بوروکراسی آموخته بوديم. روزی که اينجا آمدم در صنف برايم بسيار چيز ها جديد و بسيار چيزهای ديگر هم جالب بود.

اول اينکه استادان اينجا خود را بالاتر از شاگردان نميدانند. در کشور ما استادان محترم که در دهليز دانشگاه قدم ميزنند، فکر ميکنند که ثقل زمين استند. چندين مثال از دانشگاه بلخ داده ميتوانم - دانشگاه کابل را افتخار دارم که شاگردش نبوده ام. ما به شوخی به يکديگر ميگفتيم که آن گفته مشهور که گفته اند "درخت هر قدر پر بار گردد شاخه های اش خم ميشود". اين گفته دگه کهنه شده بود. گپ يگانتا تاريخ اش تير شده بود. از چندين کار اجباری در اينجا بی غم استم اول اش اينکه مجبور نيستم به خاطر داخل شدن به صنف از استاد اجازه بگيرم. چيزی که واقعاً قدر ميکنم. دوم اينکه اگر نخواهم درس را بخوانم مجبور نيستم. 

چيزی ديگری را که بايد اينجا بگويم - خصوصاً برای دوستان که خود شاگرد دانشگاه استند جالب است - اين است که اينها واقعاً تمام امکانات را در اختيارت ميگذارند. فقط تو ياد بگير. يک چيز بسيار جالب دگه ای بود که روز گذشته امتحان فرانسوی داشتيم. سرم خم بود ده پارچه که يکبار به ياد امتحانات وطنی افتادم. بيادر چی روز و حال بود. نقل کدن، گپ زدن، نقل های مايکرو، نقل های تلفونی و غيره و غيره ... در اينجا استاد قرار ده پشت ميز شيشته و کارهای خوده ميکنه. چار بغل امه ديدم که هيچ کس نه پس پس ميکنه و نه ده پارچه يکی دگه سيل ميکنن - جالب بود. نمره ما روز بعد فوراً اعلان شد. اينجام يک تفاوت ديدم. ده دانشگاه ما در مزارشريف بيادر بعضی امتحان اوله نمره ده روز باد خلاص شدن امتحانها اعلان ميشد. چرا او بيادر اينطور ميشد؟ به خاطريکه وقت کافی بری واسطه بازی و لپ و جپ باشه نی. اينکار چند دفعه با خود ما شده. ... ای دگه بيادر از نرخ شهرداری هم بالاتر است.

به هر صورت روز ها در اينجا بسيار زود تير ميشن. اينا اينقدر آدمه مصروف نگه ميکنن که وقت دق آوردن هم يافت نميشه.

وقت خوش برای همه ای تان ميخواهم...تا بعد  

 

بهترين دوست من...

امروز در مورد دوست بسيار وفادار و واقعی خود کمی برايتان مينويسم. اميد است با اين کار خود را کمی خوش ساخته بتوانم. يک موضوع را بايد در ابتدا ذکر کنم که اين دوست امريکايی من است.

اين دوست من اصلاً از چين شريف است. او در چين تولد شده ولی در امريکا زندگی ميکند. بسيار خوبی ها دارد که نميشود همه اش را در اينجا ذکر کنم، ولی تلاش بر اين است که بعضی خوبی هايش را برايتان شرح دهم تا باشد که دوستان ديگر او را خوبتر بشناسند.

در هر جای که بروم اين دوست همراه من است و هيچگاهی از نداشتن وقت شکايت نميکند. او مرا به هر جای که خواسته باشم همراهی ميکند و بدون اين احساس خستگی کند با من است. از خوبی های ديگر او کم حرفی و زياد شنوی است. هم صحبت خوبی است که تمام راز های خود را با او گفته ميتوانم بدون اينکه ترس اين وجود داشته باشد که او برای کسی آنها را بگويد. هميشه حرف های مرا قبول ميکند و هيچگاهی دعوا نميکند - مثلاً اگر بگويم که دانشگاه ميرويم - نی نميگويد و يا اگر تنها رهايش کنم و يا بدون اينکه برايش بگويم جايی ببرمش، خم به ابرو نمياورد. متاسفانه که او بی سواد است و در مورد زبان ما بسيار کم ميداند - و هميشه بايد من به زبان او تکلم کنم که زياد بد هم نيست.

ميدانيد زمانيکه تنها باشم او هميشه همرا من است و اين من استم که حرف ميزنم. در اين دنيای پر از سروصدا همچو دوست بسيار کم يافت ميشود. هيچگاهی توقع ندارد که من برايش چيزی بخرم. ولی اگر گاهی مريض شود - او را بايد تيمار داری کنم که آنهم بسيار مشکل نيست. انسان ها در اينجا هميشه ميدوند. پشت آنروز های که به اندازه ای کافی وقت برای دوستان داشتم بسيار دق آورده ام. برای کسانيکه بيرون از اين تمدن ساختگی زندگی ميکنند - شايد قابل باور نباشد. ولی به اطمينان همان ضرب المثل پشتو را بايد استفاده کرد که گفته اند: "هر چاته خپل وطن کشمير دی". اين مثل زمانی صدف مينمايد که آدم از وطن و از خود های خود فرسنگ ها دور در بين مردمی باشد که نميشناسندش - به لسان اش حرف ميزنند و نه به او ارزشی قايل استند.

زمانيکه در دانشگاه قبلی بودم - حد اقل صد نفر بدون همصنفی ها را ميشناختم. گفته ميتوانم که در اينجا اينها برای خود فرصت ندارند. همه چيز ساختگی به نظر ميرسد. حتی خانه های که اينها در آن زندگی ميکنند از چوب است و بدين ميماند که موقتی است. شب که به اتاق ميروم - زمانی که راه ميروم در اتاق آنقدر صدا بلند ميشود که بعضی وقت فکر ميکنم که سقف منزل اول فرو خواهد ريخت.

اين موضوعات بسيار است. از لباس های که به بر ميکنند گرفته تا غذای که ميخورند. يکی را ببينی که کم مانده پتلونش بيفتد پايين، کسی ديگری را ببينی که نم سرش را تراشيده و نيم ديگرش را گذاشته است. زمانی يکی از همصنفی هايم در وطن ريش زير لب اش را نتراشيده بود و بقيه رويش را پاک صفا تراشيده بود. بچه ها به شوخی ميگفتند که آن قسمت يادش رفته بتراشد و يا بعضی ها ميگفتند که پل ريش اش کند شده در آنجا. نميدانم اگر چند تن از آن بچه ها در اينجا ميبودند چی ميگفتند. قدر خاک و وطن برای ما زمانی معلوم ميشود که از آن دور باشيم. يک مثل ديگر اينجا خوب صدف ميکند که گفته اند: "کسانی که ديده پشيمان و کسانی که نديده اند به ارمان". واقعاً که همينطور است. حالا ديگر بايد روز شماری کنم که چه وقت اين برنامه خلاص ميشود و چی دوباره ميتوانم به زبان خود حرف بزنم. شايد من برای اين ادا ها ساخته نشده ام.

برگرديم به دوست عزيزم. امروز در صنف ما استاد محيط زيست يک مثال بسيار جالب داد. او گفت که در غرب از مردم بپرسيد چند طفل داريد، ميگويند دو - يک سگ و يک پشک! در جامعه ای که سگ و پشک اطفال شانرا تشکيل بدهند، آيا ميشود از اينها توقع داشت که با ما که به روابط و پيوند که آن اندازه ارزش قايل استيم دوست خوب باشند.

نی برادر! اين دوست من بايسکل من است!

تعجب ميکنيد که در کشوری که سه صد مليون نفوس دارد و ادعای کثرت گرايی فرهنگی ميکند، چطور امکان دارد که کسی دوست پيدا نکند. ولی متاسفانه که در اينجا همينطور است. موضوع "های" و "بای" در اينجا به کلی صدق ميکند. تشريح اينکه چرا اينطور است، برای من بسيار مشکل است - و تا زمانی که خود آدم تجربه نکند - قبول هم نميکند.

به اميد روزی که دوباره خانه بروم...

دا زمونز زيبا وطن..

دا مو د بابا وطن

دا وطن مو زان دی...

دا افغانستان...

 

 

 

آرامان FM 98,1...

وقتيکه آدم از مردم و وطن خود دور باشد - راديو آرامان هم ارزش خاص پيدا ميکند. در اينجای که من هستم، بسياری مردم- هر چند با وسواد استند- حتی افغانستان را در نقشه ای جهان نشان داده نميتوانند، چه برسد به اينکه در باره آن بدانند و يا تلويزيون طلوع هم در خدمات کيبلی شان باشد.

به هر صورت ما خو به آرمان خود گوش ميکنيم. امروز پنجشنبه يک صنف داشتم - رياضی، دشمن ديرينه که با چهره تازه در امريکا دنبالم آمده. به يادم ميايد که زمانی که از مکتب فارغ شدم، نفس عميقی کشيدم و احساس راحتی کردم. راحتی آنزمان من به خاطر اين نبود که مکتب را به پايان رسانيده بودم، بلکه به خاطری بود که دگر مجبور نبودم رياضی و الجبر و يا کميا و فزيک بخوانم. ولی اين اميد واهی من بيش از سه سال دوام نياورد، زيرا حالا باز هم در صنف خانم کرستال نشسته و به رياضی گوش ميدهم. اصلاً من برای اين مضمون ساخته نشده ام - و نميدانم بعضی اوقات چرا وادار ميشويم کاری را کنيم که دوست نداريم؟ خوب "دانشگاه بال" است ديگه! 

باز نگوييد يک خبر خوش هم دارم. صنف ديگر من ساينس محیطی است. برای تمام طرفداران محيط زيست و حزب سبز های آلمان وعده ميدهم که بعد از فراغت حتماً کره زمين را از مرگ نجات خواهم داد. ديگه بايد در اين مورد هيچ کس تشويش نداشته باشد! و حالا هم چند دقيقه بعد بروم و خود را بااا نقشه ای زمين آشنا بسازم و گرنه به عوض افغانستان سفينه من به عراق خواهد نشست که او ديگه عذر بدتر از گناه است....

 

 

 

از بسيار دور...

بسيار گفتنی های زياد است که بايد در اينجا بنويسم. ولی در اين کشور برای آدم هيچ وقت آن ميسر نميشود. از يک صنف به ديگه صنف و از يک تعمير به دگه تعمير فقط دويدن است. شب هم که به خانه ميروی آنقدر خسته و کوفته استی که که حوصله هيچ کار نيست - به جز خوابيدن. ولی باز کجا خواب به چشم ميايد زمانی که چهره درهم برهم پروفيسور در مقابل ات مجسم ميشود. بايد کار خانگی را بنويسی و آنهم يک دنيا کار است که خواب ياد آدم ميرود. در وبلاگ من کسی بسيار یک نظر جالبی برايم نوشته در مورد نوشته قبلی ام. بد نيست آنرا با دوستان ديگر که به اين کلبه فقيری سر ميزنند شريک بسازم.

"آقای عزیز: کاش عوض این همه چرندیاتی که سر هم کرده ای یکباری که شده هم به تاریخ رجوع میکردی. تاریخ صد سال پیش را نمیگویم. تاریخ پنجاه سال پیش را میگویم. حاجت نیست که به این کتاب و یا آن مجله نظر اندازی از پدرت، پدرکلان و یا مادر کلانت بپرس که در زمان ظاهر خان چه کمبود داشتی؟ ترا به خدا قسم بپرس که چقدر امنیت بود، چقدر ارزانی بود، چقدر آزادی بود و چقدر اتحاد بود. ازین چیز ها زیادتر چه میخواهی. ترا فعلا سربازان امریکا انگلیس محافظت میکنند و از خیرات سر آنهاست که سواد آموختی. بخدا شرم است که تو را به این روز انداخته اند. که غیر از خانه، رفیق هایت، انترنت و چتیات گفتن چیزی یاد نداری. عزیزم چند صباحی خوش بچرولی بدان که نسل های بعد از تو نفرین به تو میفرستند. هشیار باش بهتر است تا که دنباله روی این و ان را بکنی."

اي آقا مرا به خواندن تاريخ تشويق کرده اند که به خاطر آن از ايشان سپاس گذار استم. ولی در قسمت های ديگری نوشته ای ايشان ملاحظاتی وجود دارد که بايد به آن پرداخت. ظاهر خان را تمام مردم افغانستان ميشناسند و ضرور نيست که من از باغ های عياشی او در کاريز مير و يا جلال آباد و اين و آنسو نام ببرم. ايشان آرامی و ارزانی گفته اند. از خودش ميپرسم که آيا در مورد شهر کابل حرف ميزند و يا افغانستان زيرا برای من تنها کابل نمايندگی از تمام افغانستان نميکند. و اينکه مردم آرام بودند ترس بودف، اينکه در مورد دهات چيزی نميدانيم عدم دسترسی به اطلاعات بود - مجله ها و روزنامه های هم که به نشر ميرسيد يا برای سلطنت نوحه سرايی ميکردند و يا اينکه از کابل بيرون را نميشناختند. من ديگر واقعاً حوصله اين را ندارم که به اين برادر عزيز بگويم که خودش در مورد احوال اجتماعی مردم در زمان سلطنت ظاهر خان کمی مطالعه کند.

برگردم نزد دوستان و خوانندگان دايمی اين کلبه ای فقيری. تاخيری در نوشتن تازه ها در اينجا رونما گرديد که به علت مسافرت طولانی بود که داشتم. اين کلمات را از هزاران کيلومتر دور از وطنم برای تان مينويسم. در زمان نوشتن اين سطور در رستورانت شاگردان نشسته ام، فرش سمنتی زير پايم و ديواری که در آن تکيه کرده ام نهايت سرد است که مرا وادار ميسازد زودتر برخيزم، ولی وعده ميکنم که به زودی چيز های بيشتری در اينجا خواهم نوشت.

تا آن زمان پدرود...

 

 

 

 

دو هفته بعد ...

اولين روزی بود که زود از خواب برخاستم؛ به عجله چای صبح راصرف کرده به طرف محل کار اسبقم روان گشتم. اسبق به خاطری گفتم که که دو هفته قبل کارم را ترک کرده بودم. امروز به اينجا آمدم که يکی از دوستانم را ببينم و کمی هم کمک اش کنم. اين دوست خوب من که سه هفته قبل به تعطيلات اش رفته بود برگشته با بغلی پر از کتاب های خوب برای من. پس ارزش اش را داشت که به ديدن اش بروم! (ها ها ها)

 

نميدانم از چه در اينجا بنويسم، از خوابيدن های طولانی، از کتاب های که خواندم و يا از فلم های که ديدم. فکر ميکنم هر از گاهی به بيکاری هم نياز داريم. اين دوهفته بيکاری خيلی خوب گذشت. امتحان های دانشگاه و کشمکش با استادان هم ختم شد. منکه از اول گفته بودم در مورد امتحان ها بی تفاوت استم. بالاخره در يک امتحان محروم شدم و خواب صبحگاهی را بر ديگرش ترجيح دادم. يک استاد نازنين هم برايم نمرات زيبای (80، 80 و 81) داده است. نگوييد چرا سه 8 است در آنجا، اين استاد عزيز سه مضمون را برای ما تدريس ميکند – و آنقدر صنف ما را دوست دارد که اگر صنف ما نميبود، شايد در دانشگاه نميامد.

 

در دوهفته ای که گذشت، بزرگترين دستاوردم خواندن رمان صدسال تنهايی بود. آرزوی خواندن اين اثر شگفت را از مدتها قبل داشتم، ولی متاسفانه جناب (!) کتابفروشی بيهقی، يگانه کتاب فروشی بزرگ شهر ما، زحمت آوردن آنرا به خود نميداد. بالاخره کسی برای يکی از دوستانم آنرا تحفه فرستاده بود و من آنرا قرض کردم. آقای مارکز هم بلا کرده، خواننده را به جاهای ميبرد و به خيالاتی مياندازد که قبل از خواندن اين کتاب تصورش را هم کرده نميتواند. بازهم تشکر از اين دوست به خاطر کتابش و ديگری که نسخه ای انگليسی آنرا برايم آورد.

 

در هفته ای گذشته شاهد مرگ آخرين شاه افغانستان بوديم. خبر مرگ او هيچگونه تاثری برايم ايجاد نکرد – زيرا از قبل ميدانستم که او را به زور در بيمارستان  زنده نگهداشته اند. خوب از يک مصيبت خو خلاص شديم. يکی از دوستانم اين واقعه را بسيار خوب توصيف کرد. او گفت که شاه اسبق افغانستان که به او لقب سمبوليک بابای ملت را داده بودند (که هرگز لياقت آنرا نداشت) در زندگی اش خو هيچ کاری شايسته انجام نداده بود، ولی مرگش برای ما سه روز رخصتی به ارمغان آورد که از نعش اش به خاطر اين اقدام بشردوستانه سپاس گذار استم. همچنان مرگ اين نعش متحرک برای مردم کابل سه روز راه بندان، برای تلويزيون های دولتی و غير دولتی سه روز فرصت تملق بوجود آورد. از همه مهمتر و جالبتر عزاداری تلويزيون های افغانستان بود. کاسه نسبت به ديگ گرمتر بود. شرکت های خصوصی و دولتی و اشخاص که مدتها از ياد مردم رفته بودند، در فرستادن پيام تسليت مسابقه راه انداخته بودند. گناه تلويزيون ها هم نبود چون هر پيام مقداری دالر برايشان به همراه داشت.

 

موضوع جالب ديگر هم در هفته ای گذشته قتل رئيس شورای علمای ولايت بلخ بود. خوب قتل اين شخص عمل تازه ای نبود زيرا طالبان قسم خورده اند که استادان شان را در هر جای افغانستان که دست شان برسد خواهند کشت – ولی موضوع جالب در اين رابطه اين بود که چند روز پيش از مرگش، شورای علماء ولايت ما به رهبری رئيس مقتول مقرره ای را اعلام کرده بود که شايد با قتل وی رابطه داشته باشد. در اين مقرره گفته شده بود که سالون های عروسی نميتوانند به ميل مردم غذا بپزند بلکه بايد مطابق ميل شورای علماء کار کنند، از سه صد مهمان بيشتر را نبايد قبول کنند؛ محافل مانند شيرينی خوری و غيره در سالون ها برگذار شده نميتواند؛ در سالون زنانه گروه موسيقی نباشد و چيز های از همين قماش... شايد اين مقرره به مزاق طالبان خوش نخورده باشد زيرا دو سه روز بعد از آن او را کشتند. اگر همين موضوع باعث قتل وی شده باشد، آيا طالبان به طرف آزادی و ديموکراسی و دولت ما به طرف بنياد گرايی در حرکت نيست؟ خبر خوش برای امريکا! در غير آن چرا رئيس پير و فرتوت شورای علماء را که چيزی از عمرش باقی نمانده است، به قتل ميرسانند؟

 

برادر ما ره چه به سياست. خود آغای کرزی ميداند که چگونه حاکميت کند، قسميکه پارلمان ميداند چگونه زر اندوزد.

 

پايان

اين بلاگفا هم...

اين بلاگفا هم بيماری های خودش را دارد. مطلبی درازی نوشتم و زمانی که ثبت مطلب را فشار دادم از من خواست که نام کاربر و رمز عبور را وارد کنم. بعد از وارد کردن اين دو مطلبی که يکساعت نوشته بودم غيب بود. چی بايد کرد؟ با اين خدمات نازنين بلاگفا. چرا هيچ کاری را ما شرقی ها درست انجام داده نميتوانيم؟

خسيس "موترخريدی..."

 

آورده اند که در بلخ باستان چنته یی  بود سخت خسیس و از دوستان گریزان. گویا او را بزرگمردی از تبار خسیسان ارشاد فرموده بود که هان ای پسر گر به نان خشک سیر شدی هوش دار که از آب سرد ننوشی چه اصرموتر خسيساف و اصراف کار هردو در خاک سیاه خواهند نشست .

 

این ارشاد چنان در گوش دل چنته جاداشتی که یک دانۀ جو را بیجا مصرف نکردی و روز وشب در تلاش زراندوزی و کسب عاید خالص شدی.

 

از دوستان دوری، با خسیسان هم راهی  و در تلاش و جدل پول در آوردن  با سگ رقابت نمودی. باری یک سیخ کباب را سه وقت خوردی و بازهم از اصراف و تکلیف بیشمار بر جیب خود شرمنده و شرمسار بودی.

 

گویند روزی درویشی به وی گفته بودی که در شهر هری مرکب مفت بدادندی . القصه چنته با خیال بدست آوردن مرکب مفت از بلخ تاهرات  یک دسته راه رفتی و سرانجام تیرش به سنگ خوردی و خود مرکب وار به آخور خود برگشتی .

 

با ماه نشینی ماه شوی با دیگ نشینی سیاه شوی. دوستان نابکار با صد حیله و نیرنگ در پوست و گوشت وی رخنه کردی و چنان خرش نمودی که او با ساده دلی و بی خبری کیسه باز کردی و موتری بلند بالا و مودل جدیدی خریدی .

 

عاقبت  چنته گک  برگرخوار              شد  برکرولای 97   سوار

 

گویند این معشوق جدید جای مرکب بی وفای نادیده را در قلب ودل وی پر کردی اما سودای اول بوی مشک میدهد. کجا مرکب علف خوار و کجا این هیولای تیل خوار که هر قدمش دریای تیل  مصرف دارد و چنته که به قطره  یی فانتا مست بود حالا حالا باید بوتل بوتل  تیل بخرد و مرکب آهنین براند .

 

از قضا مرد خسیسی به وی طعنه دادی که ای نامرد تو که درسایه موتر نشسته ای این کولر و ایرکندیشن برای چی؟؟؟؟ مگر تو ازحکم اصراف چیزی درگوشهای پکه وبی ریختت نداری؟ القصه که چنته بایک یورش بردکان پکه فروشی دو  پف پکه مزاری خریدی وبا خود عهد کردی که تا جان در بدن داری از پکه مفت کار گرفته و به کولر و ایرکندیشن دست دراز نکردی. شبها از هراس دزد وراهزن بر بام موتر خسپیدی و صبحها از بیم نشستن گرد و غبار با پکه گرد از سر و صورت این عزیز دل زدودی  و هرگز خود را و دوستان نابکار خود را نبخشیدی چه این اصراف  اصراف اکبر است و سزای آن دیدار با ملک الموت .

ْيک سفر و چند خاطره...

برو برو که ديگر دوستت ندارم

خفه نشی که به تو ميلی ندارم

(آهنگ هفته)

 

به نظرم وقت آن رسيده که طبق وعده چيز تازۀ در اينجا بنويسم. به هر صورت رفته بودم کابل – نگوييد هر بار از کابل رفتن خودمينويسم، ولی هميشه در سفر است که خاطره های جالب اتفاق ميافتاد. سلسلۀ خاطره های جالب من اينبار از دروازۀ خروجی شهر مزارشريف آغاز شد. زمانيکه به آنجا رسيدم که پوليس وسايط نقليه را تلاشی ميکند، موتر را توقف دادم که آنها کارشان را انجام دهند. از دور يک پوليس که تفنگ اش را مانند مليشه ها در دست داشت صدا زد، "هی ی ی ی ی؟" به طرف اش ديدم و گفتم، "بلی؟" به همان لحنی که گويا قرض اش را ميخواست دوباره سوال کرد، "کجا ااااا؟" از يک سو از طرز سوال اين اقا پوليس خنده ام گرفته بود از جانب ديگر ميخواستم او متوجه نشود گفتم، "کابل!" به همان لحن آمرانه، بدون اينکه موتر و يا خودم را تلاشی کند، فرمان داد، "برو!". حرکت کردم، ولی با خود فکر ميکردم که هدف او اين سوال چی بود و آيا اگر هدف سفر من به عوض کابل، پلخمری ميبود، چی؟ و يا اينکه کسانی که به جای ديگری به جز کابل ميروند حق عبور از اين دروازه را ندارند. نميدانم – اين پوليس ماست و شايد او صرف دستور داشته است که هدف سفر عابرين را بداند نه اينکه چی حمل ميکنند. شايد برای رئيس صاحب پوليس ولايت ما دانستن هدف سفر مهمتر از حمل ترياک است.

 

به راه خود همچنان ادامه ميدهم. بايد هر چه زودتر خود را به کابل برسانم و برای آقايان (...) درخواستی های خود را تحويل دهم. تقريباً ساعت دوازدۀ روز به کابل زيبا رسيدم – همان وضعيت، همان بيروبار و همان کشمکش. بعد از تحويل درخواستی ها برايم گفته شد که بايد چند روز را در کابل برای مصاحبه (انتروويو) منتظر بمانم – چيزيکه هيچگاهی خوش ندارم. روز موعود فرا رسيد و پای کابين مصاحبه حاضر شدم. سوال ها شروع شد، شخصی که از پشت آيينه با مايک صحبت ميکرد يک مرد ميان سال با موهای خرمايی و يخن قاق آبی بود. بسيار آهسته صحبت ميکرد، طوری که بعضی وقت مجبور ميشدم خواهش کنم سوالش را دوباره تکرار کند. وقت آخرين سوال فرارسيد. او به طرفم دقيق نگاه کرد، و با انداز خاصی پرسيد، "آيا گاهی عضو گروه طالبان بوده ام؟" اين سوال ديگر مسخره است. زمانی که طالبان ظهور کردند من 11 ساله بودم، هنگاميکه آنها کابل را تصرف کردند سيزده سال داشتم که به کشور به اصطلاح "دوست و همسايه" پاکستان مهاجرت کردم، البته با فاميلم، و بعد از اينکه نيروهای به رهبری امريکا به کمک ائتلاف شمال، افغانستان را اشغال کردند، يعنی ماه آخر سال 2001 به کشور برگشتم. از همين مدت تا به حال به گفته يگان کس در "موسسه" های خارجی کار ميکنم. اين همه را در درخواستی نوشته ام با تمام جزييات. ولی اين سوال آخر اين آقا مرا واقعاً به خنده واداشت. نميدانم چی توقع داشت. آيا اگر به جای من يک طالب واقعی ميبود، اين سوال برای او هم خنده آور ميبود؟ خواننده محترم حدس زده ميتواند که جواب من چی بود.

 

خوب بايد در مورد اولين جريمه ترافيک زندگيم نيز بگويم. انتظار داکتر صاحب بودم و موتر را در مقابل کلينيک وی توقف داده بودم. داخل آن همراه سفرم که برادرم بود نشسته و موسيقی ميشنيد. او ميگويد، "داخل موتر نشسته بودم که صدای پوليس ترافيک را شنيدم که در مخابره بالای رفيق اش و يا شايد آمرش صدا ميکرد که زود بيا که موتر بلخ را پيدا کرده ام." برادرم ادامه ميدهد که از اين صدا مات و مبهوت ماندم. آيا بلخ يکی از ولايات افغانستان نيست؟ و اگر است، پس جرا اين پوليس-ترافيک ها با پيدا کردن موتر بلخ به اين اندازه شور شعف نشان ميدهند؟ و يا منظورشان اينست که رفيق اش را مطلع ميسازد که شکار يافته است. او ادامه داد، "با ميخ بزرگی که در دست داشت، به طرف تاير موتر حمله کرد که آنرا سوراخ کند. من موتر را چالان کرده حرکت کردم تا جايی ديگری آنرا توقف دهم. کمی پيش رفتم که دو تن ديگر از اين آقايان پوليس- ترافيک ها مانع توقف شدند و مجبور شدم پيشتر بروم. حالا ديگر به خانه زنبور نزديک شده بودم و ديدم که يک گروه چهای نفری پوليس- ترافيک ها و يک پوليس امنيتی مقابلم ايستادند. حالا ديگر عملاً توقيف بودم زيرا آنها جواز رانندگی ميخواستند و من نداشتم." او ديگر چاره ای نداشت جز اينکه مرا باخبر سازد. آقای پوليس- ترافيک او را جريمه کرده بود – سه صد افغانی. خوب جريمه را تحويل کردم و پارچه ای آنرا يادگاری با خود گرفتم. بعد از اينکه از آنجا دور شدم با خود فکر کردم که چرا از بين آنهمه موتر در آن محل موتر مرا انتخاب کرده بودند که بايد در آنجا توقف نکند و برادرم را مجبور ساخته بودند که بدون جواز رانندگی موتر را حرکت دهد که بعداً جريمه اش کنند. آيا اسناد دولتی و جواز سير که در بلخ به موتر ها توزيع ميگردد مهر و نشان افغانستان را ندارد؟ خنده ام گرفت، شايد روزی آدم های اين ولايت را هم توقف بدهند و پاسپورت بخواهند. آيا ما به طرف فدراليزم ميرويم؟ اگر نه چرا بايد برای موتر بلخ مشکل تراشی کنند و يا اينرا فساد ميگويند.

 

خوب، وضع امنيتی کابل بعد از دو انفجار پی در پی مطمين نيست و تصميم گرفتم عاجل پايتخت افغانستان را ترک کنم – آخر موترم جواز و نمبر پليت بلخ دارد، نکند طالبان از بلخ بدشان بيايد و بالای موترم حمله انتحاری کنند؟  ساعت دوازده ظهر حرکت کردم و تقريباً حوالی شش عصر به نزديکی های ايبک رسيدم. خسته از رانندگی چندين ساعته، تصميم داشتم يکراست به خانه رفته استراحت کنم. اما چيزی که از دور در سرک در مقابلم ديدم، در يک لحظه اين خيال را از سرم "پراند". کاروان سربازان امريکايی و بيشتر از ده موتر در عقب شان پيشرويم در حرکت بودند. اينها ديگر مانند آدم های عادی نيستند. آنها حق دارند بالای هر چيز و هر کس فير کنند. اين جواز را برايشان آقای بوش با شعار "جنگ با تروريزم" اش داده است. در زمان آموزش به آنها گفته اند که هيچ چيز نبايد مانع آنها شود. وقتيکه با کسی روبرو شديد، اول بدانيد که امريکايی است يا نه. اگر امريکايی نيست، ميتوانيد بالايش فير کنيد، بکشيد، ببنديد، و حتی ميتوانيد به نام "تروريست" به گوانتانامو بفرستيديش. خوب حالا ديگر بايد "آهسته برو" بکنم. آخر اين جنابان با سرعتی ميروند که آدم ترجيح ميدهد پياده از پهلوی شان بگذرد، به شرطی که کسی ديگری بعداً موتر را بياورد.

***

 بالاخره به خانه رسيدم، خسته و اما با خاطرات جالب و خنده آور ...

پغمان و سالنگ شمالی

سالنگ شمالی. دره زيبا با آب و هوای خوشگوار. اين مناظر انسان را هميش به سوی خويش ميکشاند. مناره زيبای پغمان که بعد از اعلان استقلال افغانستان در سال 1919 توسط امير امان الله خان به ياد بود از پيروزی در سومين جنگ عليه انگليسی ها اعمار کرده بود.

ا

ا

ا

ا

ا

ا

ا

اصلاً امروز افکارم پراگنده بود و هر قدر تلاش کردم نتوانستم چيزی بنويسم. در عوض دوقطعه عکس اينجا گذاشته ام که در چند روز گذشته برداشته شده است. در مورد سفر اخيرم به کابل و چيز های ديگر به زودی خواهم نوشت.

به اميد کامگاری تان...

 

 

 

از آرشيف...

جناب حيدر قانون - معاون معارف ولايت بلخ 

موسيقی نواز دلاور 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فکر ميکنم اين تصاوير ضرورت به توضيح ندارند و خود حرف ميزنند.

 

سه دوست