روز آخر دوره تابستانی است. به هر طرف محوطه ای دانشگاه که نظر میاندازم شاگردان در حال ترک کردن استند. همه خوشحال به نظر میرسند زیرا سه و یا شش امتیاز دیگر گرفته اند و خود را به فراغت نزدیکتر کرده اند. ده دقیقه از صنف زودتر خارج میشوم تا سوار سرویس شده خودرا از محوطه دانشگاه بیرون بکشم. این سفر ده دقیقه ای با افکار عجیب و غریب توام است.

گوشی آی پاد را به گوشم میگذارم و به آهنگی از هنرمند تازه کار کشور گوش میدهم. صدای نازک و دخترانه ای او مرا به یاد روزهای میاندازد که در مزارشریف در موردش با دوستان صحبت میکردیم و استعداد او را تمجید میکردیم. ولی در اینجا دیگر از دوستان و آن گشت و گذارها خبری نیست. از میله ای روز آخر دوره هم خبری نیست. دو صنف را به پایان رسانیده ام. احساس میکنم شانه هایم کمی سبک شده اند.

به اتاقم میرسم. دروازه ای اتاق ام را قفل نمیکنم. اصلاً هراسی وجود ندارد از اینکه کسی داخل شود و پیرهن های مرا بدزدد. اینجا آرامش و امنیت است، چیزی که برای من یکسال قبل بیگانه بود و برای مردمم هنوز هم آرزو باقی مانده است. داخل اتاق میشوم و یکراست به سراغ یخچال میروم. کمی آب میگیرم. گیلاس را که بالا میبرم به یاد خانه میافتم. صرف یکسال قبل زمانی که وارد خانه میشدم خوردترها از من با سلام پذیرایی میکردند و به کلانتر ها من ادای احترام میکردم. مادرم با ترموز چای و چند دانه شیرینی به اتاقم میامد و در مقابلم نشسته منتظر میماند که در مورد روزم برایش بگویم. ولی در اینجا ازخانه و فامیل و آن نازدانه گی ها خبری نیست. کسی منتظرم نیست به جز ظرفهای کثیف  شب گذشته و اتاق درهم و برهم.

بعضی اوقات سهولت ها و خوبی های این کشور را با همه آن چیزهای که در وطن پشت سر گذاشته ام میاندیشم. نمیدانم کدام بهتر است، کشوری که در آن زاده شده ام و سخت به آن احساس وابستگی میکنم و یا آرامش و سهولت های که در آینجا در اختیارم است.

 در کالیفرنیا جایی را کابل کوچک میگویند که حدود یک ماه و نیم قبل شرف دیدارش را داشتم. زمانی که با دوستم نوری از طیاره در میدان هوایی اوکلند پایین شدیم، اولین چیزی که به آن میاندیشیدم همین کابل کوچک بود که ترجمه انگلیسی آن فریمونت است. با دوستانی که به پذیرایی از ما آمده بودند به طرف کابل کوچک راندیم و داخل یک رستورانت افغانستانی شدیم. اولین چیزی جالب که با آن برخوردم این بود که پیشخدمت رستورانت افغانستانی فارسی نمیدانست. خوب به هر حال خسته بودیم و بعد از صرف نان شب رفتیم خوابیدیم. بعد از چکر یک روزه سانفرانسیسکو روز اخیر را باز هم برای کابل کوچک اختصاص دادیم. بعد از حدود دوساعت پیاده گردی در اطراف آن یگانه سراغی که دیدیم یک خوراکه فروشی بود به نام میوند و یک رستورانت به نام آریانا که نان چاشت را در آن خوردیم.

در همین رستورانت آریانا پیشخدمت آن که خوشبختانه فارسی میدانست از ما پرسید از کجا آمدیم و آیا برای تماشای مسابقات فوتبال افغانستانی ها مقیم ایالات متحده و کانادا آمده ایم؟ گفتیم نخیر آمده ایم کابل کوچک را ببینیم ولی زره بین مانرا فراموش کرده ایم زیرا هیچ چیزی که نشانی از کابل باشد در اینجا ندیدیم. پرسید که در کجا زندگی میکنیم و چی وقت به ایالات متحده آمده ایم. خوب هرکدام نام ایالت که در آن میباشیم گفتیم و تذکر دادیم که به طور موقت اینجا استیم و تصمیم داریم به کشور برگردیم. با لبخند برای ما آفرینی گفت و با افسوس گفت که نمیتواند به وطن برگردد. با این گفته ای دوست پیشخدمت به یادم آمد که آواز بلبل گرچه دل نشین است اما ناله و زاری است به خاطری دوری از آشیان.

امروز همان خاطره ها و امیدهای که برای وطنم دارم برایم قوت قلب میدهد تا سختی ها و دوری از کابل زیبا را تحمل کنم تا روزی باشد که بال و پر گشوده به سویش به پرواز درآیم.