ْيک سفر و چند خاطره...

برو برو که ديگر دوستت ندارم

خفه نشی که به تو ميلی ندارم

(آهنگ هفته)

 

به نظرم وقت آن رسيده که طبق وعده چيز تازۀ در اينجا بنويسم. به هر صورت رفته بودم کابل – نگوييد هر بار از کابل رفتن خودمينويسم، ولی هميشه در سفر است که خاطره های جالب اتفاق ميافتاد. سلسلۀ خاطره های جالب من اينبار از دروازۀ خروجی شهر مزارشريف آغاز شد. زمانيکه به آنجا رسيدم که پوليس وسايط نقليه را تلاشی ميکند، موتر را توقف دادم که آنها کارشان را انجام دهند. از دور يک پوليس که تفنگ اش را مانند مليشه ها در دست داشت صدا زد، "هی ی ی ی ی؟" به طرف اش ديدم و گفتم، "بلی؟" به همان لحنی که گويا قرض اش را ميخواست دوباره سوال کرد، "کجا ااااا؟" از يک سو از طرز سوال اين اقا پوليس خنده ام گرفته بود از جانب ديگر ميخواستم او متوجه نشود گفتم، "کابل!" به همان لحن آمرانه، بدون اينکه موتر و يا خودم را تلاشی کند، فرمان داد، "برو!". حرکت کردم، ولی با خود فکر ميکردم که هدف او اين سوال چی بود و آيا اگر هدف سفر من به عوض کابل، پلخمری ميبود، چی؟ و يا اينکه کسانی که به جای ديگری به جز کابل ميروند حق عبور از اين دروازه را ندارند. نميدانم – اين پوليس ماست و شايد او صرف دستور داشته است که هدف سفر عابرين را بداند نه اينکه چی حمل ميکنند. شايد برای رئيس صاحب پوليس ولايت ما دانستن هدف سفر مهمتر از حمل ترياک است.

 

به راه خود همچنان ادامه ميدهم. بايد هر چه زودتر خود را به کابل برسانم و برای آقايان (...) درخواستی های خود را تحويل دهم. تقريباً ساعت دوازدۀ روز به کابل زيبا رسيدم – همان وضعيت، همان بيروبار و همان کشمکش. بعد از تحويل درخواستی ها برايم گفته شد که بايد چند روز را در کابل برای مصاحبه (انتروويو) منتظر بمانم – چيزيکه هيچگاهی خوش ندارم. روز موعود فرا رسيد و پای کابين مصاحبه حاضر شدم. سوال ها شروع شد، شخصی که از پشت آيينه با مايک صحبت ميکرد يک مرد ميان سال با موهای خرمايی و يخن قاق آبی بود. بسيار آهسته صحبت ميکرد، طوری که بعضی وقت مجبور ميشدم خواهش کنم سوالش را دوباره تکرار کند. وقت آخرين سوال فرارسيد. او به طرفم دقيق نگاه کرد، و با انداز خاصی پرسيد، "آيا گاهی عضو گروه طالبان بوده ام؟" اين سوال ديگر مسخره است. زمانی که طالبان ظهور کردند من 11 ساله بودم، هنگاميکه آنها کابل را تصرف کردند سيزده سال داشتم که به کشور به اصطلاح "دوست و همسايه" پاکستان مهاجرت کردم، البته با فاميلم، و بعد از اينکه نيروهای به رهبری امريکا به کمک ائتلاف شمال، افغانستان را اشغال کردند، يعنی ماه آخر سال 2001 به کشور برگشتم. از همين مدت تا به حال به گفته يگان کس در "موسسه" های خارجی کار ميکنم. اين همه را در درخواستی نوشته ام با تمام جزييات. ولی اين سوال آخر اين آقا مرا واقعاً به خنده واداشت. نميدانم چی توقع داشت. آيا اگر به جای من يک طالب واقعی ميبود، اين سوال برای او هم خنده آور ميبود؟ خواننده محترم حدس زده ميتواند که جواب من چی بود.

 

خوب بايد در مورد اولين جريمه ترافيک زندگيم نيز بگويم. انتظار داکتر صاحب بودم و موتر را در مقابل کلينيک وی توقف داده بودم. داخل آن همراه سفرم که برادرم بود نشسته و موسيقی ميشنيد. او ميگويد، "داخل موتر نشسته بودم که صدای پوليس ترافيک را شنيدم که در مخابره بالای رفيق اش و يا شايد آمرش صدا ميکرد که زود بيا که موتر بلخ را پيدا کرده ام." برادرم ادامه ميدهد که از اين صدا مات و مبهوت ماندم. آيا بلخ يکی از ولايات افغانستان نيست؟ و اگر است، پس جرا اين پوليس-ترافيک ها با پيدا کردن موتر بلخ به اين اندازه شور شعف نشان ميدهند؟ و يا منظورشان اينست که رفيق اش را مطلع ميسازد که شکار يافته است. او ادامه داد، "با ميخ بزرگی که در دست داشت، به طرف تاير موتر حمله کرد که آنرا سوراخ کند. من موتر را چالان کرده حرکت کردم تا جايی ديگری آنرا توقف دهم. کمی پيش رفتم که دو تن ديگر از اين آقايان پوليس- ترافيک ها مانع توقف شدند و مجبور شدم پيشتر بروم. حالا ديگر به خانه زنبور نزديک شده بودم و ديدم که يک گروه چهای نفری پوليس- ترافيک ها و يک پوليس امنيتی مقابلم ايستادند. حالا ديگر عملاً توقيف بودم زيرا آنها جواز رانندگی ميخواستند و من نداشتم." او ديگر چاره ای نداشت جز اينکه مرا باخبر سازد. آقای پوليس- ترافيک او را جريمه کرده بود – سه صد افغانی. خوب جريمه را تحويل کردم و پارچه ای آنرا يادگاری با خود گرفتم. بعد از اينکه از آنجا دور شدم با خود فکر کردم که چرا از بين آنهمه موتر در آن محل موتر مرا انتخاب کرده بودند که بايد در آنجا توقف نکند و برادرم را مجبور ساخته بودند که بدون جواز رانندگی موتر را حرکت دهد که بعداً جريمه اش کنند. آيا اسناد دولتی و جواز سير که در بلخ به موتر ها توزيع ميگردد مهر و نشان افغانستان را ندارد؟ خنده ام گرفت، شايد روزی آدم های اين ولايت را هم توقف بدهند و پاسپورت بخواهند. آيا ما به طرف فدراليزم ميرويم؟ اگر نه چرا بايد برای موتر بلخ مشکل تراشی کنند و يا اينرا فساد ميگويند.

 

خوب، وضع امنيتی کابل بعد از دو انفجار پی در پی مطمين نيست و تصميم گرفتم عاجل پايتخت افغانستان را ترک کنم – آخر موترم جواز و نمبر پليت بلخ دارد، نکند طالبان از بلخ بدشان بيايد و بالای موترم حمله انتحاری کنند؟  ساعت دوازده ظهر حرکت کردم و تقريباً حوالی شش عصر به نزديکی های ايبک رسيدم. خسته از رانندگی چندين ساعته، تصميم داشتم يکراست به خانه رفته استراحت کنم. اما چيزی که از دور در سرک در مقابلم ديدم، در يک لحظه اين خيال را از سرم "پراند". کاروان سربازان امريکايی و بيشتر از ده موتر در عقب شان پيشرويم در حرکت بودند. اينها ديگر مانند آدم های عادی نيستند. آنها حق دارند بالای هر چيز و هر کس فير کنند. اين جواز را برايشان آقای بوش با شعار "جنگ با تروريزم" اش داده است. در زمان آموزش به آنها گفته اند که هيچ چيز نبايد مانع آنها شود. وقتيکه با کسی روبرو شديد، اول بدانيد که امريکايی است يا نه. اگر امريکايی نيست، ميتوانيد بالايش فير کنيد، بکشيد، ببنديد، و حتی ميتوانيد به نام "تروريست" به گوانتانامو بفرستيديش. خوب حالا ديگر بايد "آهسته برو" بکنم. آخر اين جنابان با سرعتی ميروند که آدم ترجيح ميدهد پياده از پهلوی شان بگذرد، به شرطی که کسی ديگری بعداً موتر را بياورد.

***

 بالاخره به خانه رسيدم، خسته و اما با خاطرات جالب و خنده آور ...

پغمان و سالنگ شمالی

سالنگ شمالی. دره زيبا با آب و هوای خوشگوار. اين مناظر انسان را هميش به سوی خويش ميکشاند. مناره زيبای پغمان که بعد از اعلان استقلال افغانستان در سال 1919 توسط امير امان الله خان به ياد بود از پيروزی در سومين جنگ عليه انگليسی ها اعمار کرده بود.

ا

ا

ا

ا

ا

ا

ا

اصلاً امروز افکارم پراگنده بود و هر قدر تلاش کردم نتوانستم چيزی بنويسم. در عوض دوقطعه عکس اينجا گذاشته ام که در چند روز گذشته برداشته شده است. در مورد سفر اخيرم به کابل و چيز های ديگر به زودی خواهم نوشت.

به اميد کامگاری تان...

 

 

 

از آرشيف...

جناب حيدر قانون - معاون معارف ولايت بلخ 

موسيقی نواز دلاور 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فکر ميکنم اين تصاوير ضرورت به توضيح ندارند و خود حرف ميزنند.

 

سه دوست

بازهم اينجا...

پيرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

وان راز که بر دل بنهفتم به در افتاد

 

اصلاً بعضی وقت کلماتی را که ميخواهم بنويسم از مغزم فرار ميکند. رفته بودم کابل – البته مدتهای طولانی منتظر اين سفر بودم. هر چند چندين بار طی سال گذشته به آن شهر زيبا، که جای تولدم و شهر دوست داشتنی ام است رفته ام، ولی هر بار جنجال ها و مصروفيت ها مانع ميشد که به صورت درست زيبايی کابل عزيز را ببينم. از باغ بالا شروع کنم. به يادم ميايد که زمانی سرسبزی باغ بالا به نمای کابل زينت خاص ميداد و جوانان و عاشقان را جذب ميکرد. حالا بعد از خزان جنگ، اين باغ به مشکل وجود خود را به تماشاگران به نمايش ميگذارد. شايد سالها قبل گلها از اينجا رخت سفر بربسته اند و درختها را هم به اصطلاح "جوان مرگ" کرده اند. زمانی که به طرف درختهای از کمر اره شده ديدم، به ياد وحشت جنگ و جنگجو ها افتادم – آخر چهار سال جنگ و راکت باران ها را من نيز در کنار کابل زخمی سپری کرده ام. به طرف باغ وحش رفتم، چند شادی خسته، چند دانه گرگ و سگ و يک جفت شير و غيره... هر کدام در کنج قفس شان آرميده بود، گويا اين حيوانات نيز از تماشاگران خسته شده اند. چند تن بيکار دور قفس يک شادی جمع شده و به او سگرت ميدادند که دود کند. دخترک که در پشت ورق هايش نوشته بود "فرهنگ اسلامی" با دوستش در حال گشت زنی بود. گويا هيچ جای خوبتری پيدا نکرده بودند و يا محيط بيرون وحشی تر است و يا به اين فکر بودند که حيوانات خو بالای شان "پرزه" نميگويد.

ادامه نوشته

يک لحظه ...

 اين شعر هوای دل تنگم را خوب بيان ميکند. ادامه آنرا در اخير مطلب نوشته ام.

کسی که گور خودش را خودش نشان می داد
برای مردن خود بی قرار جان می داد

. . . باز هم اين من، کمپيوتر، کی بورد و تنهايی. هر زمانی که تنها ميمانم، ميل به نوشتن پيدا ميکنم. حالا ديگر به تنهايی عادت کرده ام. شايد زمانی بود که در دل آرزوهای داشتم که امروز همۀ آنها را ناتمام ميبينم. روزها مانند آب جوی در گذراند و منهم منتظر روزی که رخت سفر را بربندم. با خود ميانديشم که قبل از رفتن بايد تمام آنهمه کارهای نيمه را تمام کنم. بگذريم از اين حرف ها. رفتن به دانشگاه را همچنان ادامه ميدهم، گويا اينکه دلم از هم صنفی ها کنده شدنی نيست و يا ميخواهم آخرين روزها را نيز با آنها باشم. در اين روزها صنف هم چندان خوشآيند نيست. امتحانات وسط سمستر شروع شده و همه مصروف درس خوانی اند. برای من تشويش نکنيد – فرق نميکند اسم مرا صفحه اول حاضری نوشته کنند و يا در اخير – صرف وعده ميدهم که اسمم در آنجا درج خواهد بود. مانند گذشته نه قلم نه کاغذ – اصلاً در دانشگاه ما اين چيزها ضروری نيست چون استادان ما قسم خورده اند چيز جديد در خور نوشتن نگويند. ولی کتاب "جنگ بزرگ برای تمدن" را هيچگاهی از خود دور نميکنم – شايد او يگانه چيزی است که مرا خوش نگه ميدارد.

ادامه نوشته