امروز امتحان به اصطلاح "مقاله نويسی در مطبوعات" داشتيم. ده سوال بود و به دعای تان همه را جواب نوشتم. شايد برای بعضی ها جدی بود ولی منکه گفتم برايم مهم نيست – امتحان را با لذت زمزمۀ آهنگ از هنرمند محبوب ما "احسان امان" سپری کردم. اصلاً او چه زيبا اين آهنک "گر از اين منزل ويرانبه سوی خانه روم... شايد آندم که روم عاقل و فرزانه روم..." را خوانده است. عادت دارم آهنگ های را که بسيار دوست دارم زمزمه کنم- حتی در جريان امتحان. احسان امان همچنان در راديوی موتر ميخواند – و چه زيبا با آن موسيقی نردم – درحاليکه به طرف خانه ميراندم در مورد روز گذشته فکر ميکردم. هرقدر بيشتر فکر ميکردم به همان اندازه موضوع برايم پيچيده تر ميشد. نميتوانستم قضاوت کنم که عمل بيجا بوده يا عکس العمل – ولی هر چه بود باز هم مرا با يکی ديگر شاخ به شاخ کرد.هر چند به نصيب و قسمت و اين چيزها عقيده ندارم – ولی اگر ميداشتم، ميگفتم طالع خوبی ندارم. واقعه زمانی اتفاق افتاد که از استاد گرامی مضمون علوم دينی اجازه بيرون رفتن خواستم . اين استاد جديداً به صنف ما آمده بود و از ورودش کسی خبر نداشت. با نهايت کوشش برای مودب جلوه کردن خود را به استاد که در حال تماشای دهليز بود، رساندم و از او خواستم اجازه دهد بيرون بروم. در دل با خود ميانديشيدم که او هيچگاهی مخالفت نخواهد کرد چون خيلی مظلومانه مانند گنهگاری که بعد از دعوا با بچۀ همسايه، مقابل پدر عصبی اش که تازه از کار آمده و خسته هم است، قرار گرفته باشد. او در مقابلم طوری ايستاده بود که پشتش به دروازه بود. گفتم: "استاد اجازه اس بيرو برم صنفيا یمام صدا کنم و اَو بخوروم باز پس ميايم؟" او که در مقابلم مانند افسران نازی دوره جنگ جهانی دوم در حال آماده باش به حمله ايستاده بود، به چشمانم ديد و با دست راستش ضربه ای به سينه ام زد، قسميکه دو قدم به عقب رفتم و با همان لحن آمرانه، گويا مجرمی را به طرف سلولش در زندان هدايت ميکند گفت: "برو ده جايت بشی!" منکه از اين حرکت استاد خوشم نيامده بود، به گفتۀ عاميانه شله گی کدم و گفتم که من ميخواهم بروم و او بايد اجازه بدهد. او که شله گی مرا ديد گفت که اجازه نميدهد. به ياد مقررات تحصيلات عالی (آموزش های عالی) افتادم که در آن گفته شده است "تحصيلات عالی کاملاً اختياری است". دفعتاً به يادم آمد که در جايی در لايحه سيستم کريدت (سيستم امتيازی) خوانده بودم که نوشته بود که محصل اختيار دارد در صنف باشد و يا نباشد ولی 75% حاضری را بايد تکميل کند. با به ياد آوردن اين قوانين جرئت ام بيشتر شد – زيرا تصور نميکردم که برای رئيس و ساير مقامات دانشگاه مرتبۀ اين استاد بلند تر از حقوق مدنی من که احترام به حيثيت است و قانون تحصيلات عالی باشد.

 

به شله گی خود ادامه دادم و قدم به قدم خود را به دروازه نزديک تر ساختم. حالا بدون اجازه او از صنف خارج ميشدم. در اين لحظه با صدای قهر آلود نامم را پرسيد. باز افکار شيطانی به مغزم خطور کرد. نامم را چی ميکند؟ در يک لحظه کوتاه به اين سوال جواب يافتم، ميرود و به رئيس دانشگاه از من شکايت ميکند. چی ميگويد؟ نميدانم. ولی ميدانم که تا ميتواند مرا بی نزاکت، بداخلاق، بی تربيت، نالايق و تعريف دلخواهش که بعداً تقريباً برای نيم رفت و آمد کننده گان دانشگاه گفته بود – گستاخ معرفی خواهد کرد. رئيس دانشگاه چی خواهد کرد؟ اين موضوع بود که تصادفاً امروز دانستم. خوب از صنف بيرون رفتم، برگر خوردم و آب خوردم که کمی اعصابم آرام شد. برای چندين ساعت آنروز ميانديشم که استاد بزرگوار با آن عمل چی را ميخواست ثابت کند – که نشد؟ باز ميگفتم شايد ميخواست سياست اش را به گفته عاميانه بالای ما بشاند. خوب ماموريت (Mission Failed!) اوناکام مانده بود.

 

حالا دوروز از آن واقعه ميگذرد – تا به حال خو بخير گذشته است. ولی هرباری که آنروز به يادم ميايد، هم خنده ام ميگيرد و هم متاسف ميشوم – البته تاسف به خاطری که اين استادان با اين رفتارشان نسل آينده کشور را ميسازند. دراينجا منظورم از سرزنش کسی نيست، صرف ميخواهم افکاری را بيان کنم که مرا رنج ميدهد. سوالی که برايم بی جواب باقی ميماند اينست که آيا استاد محترم که مضمون دينی را هم تدريس ميکند، نميداند که با شاگردش چگونه برخورد کند؟ آيا او هنوز هم بيدار نشده که متوجه شود که آنزمان های که ميتوانستند محصل را برچسپ افراطی و ضد انقلاب را به پيشانی اش زده اخراج کنند – ديگر به تاريخ پيوسته است؟ آيا نميداند که امروز حتی پوليس هم حق ندارد از خشونت استفاده کند؟ پس اگر اينهمه را ميداند، چرا چنين رويه را پيش ميگيرد؟ بگذريم از نصيحت و سرزنش – ما کجا و سياست کجا. خوب آنروز رفت پی کارش – حالا در صنف کمی گوشه گيری  ميکنم، نشه کدام گل ديگر را برايم به آب بدهند. در رديف آخر نشسته و مصروف مطالعه بودم.  به يادم آمد که يکی از دوستانم روز گذشته برايم گفته بود که استاد بزرگوار تصميم دارد مکتوب رسمی به محل کارم بفرستد. خنده ام گرفت...

و دست های تهی از تمام دنیا را
میان شهر به هر عابری تکان می داد

دلش همیشه پُر از غُصه بود ماتم بود
ولی نوید خوشی را به دیگران می داد

میان این همه آدم، میان این همه سنگ
همیشه حرف دلش را به آسمان می داد

نشسته بود غریبانه در کنار خودش
برای مردن خود بی قرار جان می داد

روح الامین امینی