مدت پنج روز را در آنجا سپری کردم و در اين زمان بيشتر از پنج سال اين شهر زيبا را ديدم. جاهای را گشت زدم که دوران کودکی ام را سپری کرده بودم – چی کودکی که همه اش در بين جنگ گذشته است. بسيار چيز ها در اين شهر تغيير کرده حتی رويه آدم های آن. خرابه های باقی مانده از قصر دارالامان انسان را به ياد صفحات تاريخ مياندازد که شهرهای اروپای بعد از جنگ را در آن نويسنده ها ترسيم کرده اند. روزی اين قصر چه با عظمت بوده است – پنتاگون افغانستان، تاسف که امروز از آن هيچ چيزی باقی نمانده است به جز نشانه ای از هيولای جنگ.

 

بعد از هفت ساعت رانندگی – خسته و کوفته به مزارشريف رسيدم. همان برنامه قبلی به گفته بعضی ها "همان دول و همان ولوله". روز بعد به دانشگاه، محل تجمع عدۀ جوانان، ميانسالها و کهن سالهای که در موسسات غير حکومتی کار نيافته اند، رفتم. بعضی هم صنفی ها از بازگشتم استقبال کردند و عدۀ هم بی تفاوت باقی ماندند مانند گذشته. منهم که در همچو حالات کم نميارم، بی تفاوت از کنار شان رد شدم. اتفاقاً روزی که دوباره به صنف رفتم ساعت دوم ما مضمون "فرهنگ اسلامی" بود که اجباراً مرا با آن استاد گرانقدر (شرح ماجرای آن استاد گرامی را در پست گذشته نوشته ام) روبرو ساخت. او هيچ بر روی خود نياورد و منهم گپ يگانتا "تير خوده آوردم". درس شروع شد – چی درسی. استاد در جريان حرف هايش گفت: "ليبراليزم که شاخه ای از مارکسيسزم است...." به گفته انگليس ها "Point Noted" برای من موضوع سوال پيدا شد – البته در کنار ساير گفته هايش و ديگر سوالهای که وجود داشت.

 

فضای صنف همچنان مملو از صميميت بين بچه ها و کدورت بعضی هم صنفی ها است. نميدانم و اصلاً چی فرق ميکند. هر کسی راه دارد که بايد بپيمايد و منهم منزلی دارم که بايد برسم. بعضی وقت ها فکر ميکنم بايد رفتن به دانشگاه را بس کنم – آخه آنقدر اين رفتن و آمدن و حرف های که به اصطلاح آنرا درس ميگويند، برايم خسته کن شده است که حتی تقسيم اوقات هم تا هنوز ندارم. ولی هنوز اينکار را ادامه ميدهم و دليل آنهم اينست که در ساعات درسی ميتوانم مطالعه کنم – کاريکه هميشه دوست داشته ام.

 

هنوز هم به خواندن کتاب "جنگ بزرگ برای تمدن" نوشته خبرنگار انگليسی ادامه ميدهم. اين کتاب حدود چهارده صد صفحه است و من تازه بيشتر از سيصد صفحه ای آنرا خوانده ام. صفحات اين کتاب آنقدر دلچسپ شده اند که اصلاً دلم نميخواهد آنرا به زمين بگذارم. جنگ ايران و عراق است و نويسنده هم گاهی از پشت جبهه ای ايران و گاهی هم از خط مقدم نبرد از طرف عراق گزارش مينويسد. برايم جالب است که چگونه قدرت های بزرگ زمانی صدام را با گاز های سمی مجهز کردند که بالای اردوی ايران، افراد ملکی و حتی کردهای عراقی استفاده نمايد و بعداً خودشان به جرم اينکار او را به دار آويختند. اين انسان ها هم چقدر دو روی و مسخره هستند. رابرت فسک نويسنده اين کتاب چی خوب زيبا حقايق را بيان نموده است. در همين صفحات او ميگويد که وزارت خارجه امريکا به تمام سفارت خانه های انکشور در شرق ميانه دستور داده بود تا موضوع استفاده از گاز های سمی توسط عراق را طوری وانمود کنند که گويا ايران بوده است و يا هم مسأله بمباران کشتی جنگی ستارک امريکا توسط عراق را به دوش ايران بياندازند.

از راه نظر مرغ دلم گشت هواگير

ای ديده نگه کن که به دامی که درافتاد

 

دردا که از آن آهوی مشکين سيه چشم

چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد

 

از رهگذر خاک بسی کوی شما بود

هر نافه که بر دست نسيم سخر افتاد

 

مژگان تو تا تيغ جهان گير برآورد

بس کشته دل زنده که بر يکديگر افتاد

 

بس تجربه کرديم در اين دير مکافات

با درد کشان هرکه درافتاد برافتاد

 

گر جان بدهد سنگ سيه لعل نگردد

با طينت اصلی چی کند بدگهر افتاد

 

حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود

بس طرفه حريفيست کش اکنون به سر افتاد