پاتک های امریکایی
اکثر هموطنان در افغانستان بنام امریکا بی ۵۲ و جورج بوش را بهتر میشاسند. در اروپا به اینها یانکی میگویند - ولی ما باید برای اینها معادل فارسی یانکی را پیدا کنیم. سرک های وسیع و بزرگ، حریم خصوصی، خانه های به فاصله های دور از هم، اصراف بیشتر از مصرف همه و همه خصوصیان امریکایی بودن را تشکیل میدهد. قرار برآورد ها، جمعیت امریکا صرف پنج درصد جمعیت جهان را تشکیل میدهد. همین جمعیت کم بیشتر از ۲۵ درصد تمام انرژی جهان را مصرف میکند و بشتر از همه محیط را آلوده میسازد. کسانی که در بیرون قرار دارند فکر میکنند مردم کشور های جهان اولی با سواد استند و از همه موضوعات اطلاع دارند - مرا هم عقیده بر این بود - البته قبل از آمدن به اینجا. حالا بعد از سپری کردن مدت محدود به این نتیجه رسیدم که بسیار تحصیل کرده های اینها نمیتوانند کشور ها را روی نقشه جهان نشان دهند. خوب چیزی که اینها خوب بلد استند استفاده از انترنت و انواع بازی های کمپیوتری است.
در امریکا موضوع جالب برای من قفل مخصوص گوش بود. این قفل ها دونوع استند. اولی آی پاد و یا ام پی۳ است که تقریباً بیشتر از ۹۰ درصد جوانان اینها با خود حمل میکنند. نوع دومی آن تلفون همراه است. خول در محیط دانشگاه هر کسی را که ببینی در گوشش یا آله موسیقی است و یا هم مصروف تلفن است. در حالت سومی که اگر هردوی اینها را نبینی شخص مورد در حال دویدن است. بعضی وقت ها فکر میکنم باید به عوض واژه "زندگی" باید واژه "دوندگی" را اینها استفاده کنند.
به هر صورت امروز هوا بارانی است. چیزی که ما در افغانستان بسیار کم داریم ولی اینها در اینجا هفته دو روز حتماً یک روز باران دارند. نمیدانم ما چرا از همه نعمت این دنیایی محروم استیم. اصلاً جزای کدام گناه را میکشیم. امنیت نداریم، از تمام سهولت های زندگی به شمول ابتدایی ترین آن که برق است محروم استیم، باران نداریم - بحر را خو کاکا انگلیس از ما گرفته بود.
خوب فکر کنم گله و شکایت بس است. منتظر میمانیم ببینیم دنیا برای ما چه تازه های در آینده دارد. تا نوشتۀ بعد...
هر کس چيز های برای گفتن دارد. بعضی ها همين طوری ميگويند، بعضی با نظم و بعضی ها هم با موسيقی و ساير طريقه. من دوست دارم بنويسم. در مورد هر آنچيزی که به نوعی به من ارتباط دارد و يا بالای من اثر ميگذارد. در اينجا چيز های برای خواندن گذاشته شده اند که ارزش علمی و يا اکاديميک ندارد - بلکه نوشته های يک انسان عادی است. تجربياتی روزمره از زندگی است. نام اين وبلاگ را موج گذاشتم زيرا همين امواج خشن زندگی است که سرنوشت ما را (اگر سرنوشتی در کار باشد) رقم ميزند. زمستان با همه سختی هايش ميرود، بهار ميايد و همه جا را غرق گل و شگوفه مينمايد ولی اينهم پايدار نيست زيرا گرمی تابستان ديار من همه چيز را نابود ميسازد و زبان را در حلق ميچسپاند. نميتوانم بگويم در اينجا چه خواهم نوشت زيرا خود نميدانم. ولی يک چيز را به جرئت گفته ميتوانم "خواهم نوشت".