"يکی از بين مردم به طرف من آمد و پرسيد، شوروی؟" که او گفت، "انگلستان. انگلستان" سوالی است که رابرت در سال 1980 چند روز قبل از اينکه ويزه اش به پايان برسد،  در جريان معاينه خسارات که در اثر زدوخوردی شب گذشته در قريه در نزديکی جلال آباد وارد آمده بود، با آن روبرو شده بود. چقدر از شوروی ها متنفر بودند ولی نميدانستند که بعد از رفتن آنها روزهای سياه تری انتظارشان را ميکشد. مثل اينکه در تاريخ محو شده بودم. ذهنم از صفحات کتاب پرواز کردند به طرف گذشته، به روزی از گذشته ام توقف نمودند که برای اولين بار با او در صنف برخورده بودم. آخر من با "صد اميد" آمده بودم دانشگاه و فکر ميکردم حتماً کارهای بزرگی در آنجا خواهم کرد. روز های اول بود؛ هم صنفی ها هنوز يکديگر را به درستی نميشناختند و هرکس به گفته عاميانه "يک سيره" بود. روابط نسبت با حالا خوبتر بود. نميدانم از چه زمانی دزدکی او را به نظاره مينشستم. عادت کرده بودم از عقب او را نگاه کنم و دلم ميخواست او را در چشمانم ثبت کنم و در حافظه ام "SAVEاش" کنم.

 

روزهای خوبی بود. صبح وقت بيدار ميشدم و به عجله چای صبح را خورده خود را به محل کارم ميرسانيدم. کارفرمايم صرف به شرطی برايم اجازه رفتن به دانشگاه را داده بود که کارهايم عقب نيافتند. ساعت دوازده با يک وقفه در راه و گرفتن غذای چاشت ام - که معمولاً برگر ميبود- خود را به دانشگاه ميرساندم. حالا ديگر بيشتر از دوسال از آن شور و اشتياق گذشته است و منهم خسته شده ام و برای دور رفتن از اينجا خود را آماده ميکنم.

 

فراموش نکنم که امروز حتماً بروم و يکمقدار زياد ملخ کش بخرم. گرسنه شده ام و بايد يکساعت ديگر نيز منتظر بمانم تا بتوانم اولين لقمه را فروبدهم. چيزهای است که از برنامه روزمره در ذهنم خطور ميکند. عجب آدم های هستيم، حالا مغز ما نيز مانند "يادآور" ساعت های زنگ دار کار ميکند. باز به طرف چوکی که او مينشيند نگاه ميکنم. او نيامده. برای لحظاتی فکر ميکنم که شايد به خاطر او اصلاً رفتن به دانشگاه را ادامه ميدهم. در بارۀ او از کسی سوال کرده هم نميتوانم. کوشش ميکنم خود را با اين حقيقت آشتی دهم که ديگر نبايد خود را گول بزنم- زيرا بسيار چيزها تغيير کرده است. آخر بعد از آنهمه کشمکش ها و نزاع ها کی حاضر است که بيايد و اين چرندياتی را که من فکر ميکنم، بخواهد بداند.

 

خاطره ها و ياد ها، چيزهای اند که با خود از اين ديار خواهم برد. گويا ديگر آرزوی برگشت ندارم. به ياد آهنگ از هنرمند شهير کشورم، احمد ظاهر ميافتم، زمزمه ميکنم: ميروم خسته و افسرده و زار... سوی منزلگه ويرانه ای خويش... ولی من سوی منزلگه نه بلکه از منزلگه خسته و افسرده ميروم. ای کاش ميتوانستم بارفتن، خود را از خاطره های همۀ آنهای که مرا ميشناسند، محو کنم – هر چند هيچ کسی نيست که مرا به خاطر بياورد. ميدانم که در گذشته ام هيچ چيزی نيست که به آن دلبندی داشته باشم و شايد در آينده نيز مانند هزاران انسان که در ازدحام ها گم شده اند محو گردم. اما از آنهمه چهره ها يکی را هميشه بياد خواهم داشت... بلی يکی را...