بگذريم از اينها. درس شروع شد. البته مقاله خوانی، دفاع از آثاری که صنفی ها خود نيافريده اند - يعنی از انترنت گرفته اند و يا از اين و يا آن کتاب نقل نموده اند، جواب به پرسش ها که البته سوال هيچ ربطی به موضوع ندارد و جواب حتی نزديک به رابطه با هردو هم نيست و بالاخره انتقاد ها و حملات بالای يکديگر با الفاظ نيش دار و عيب گرفتن ها... همه اينها مرا به ياد پارلمان افغانستان مياندازد. البته که در صنف ما بوتل های آب معدنی شرکت سادات کولا نيست و همچنان چوکی ها بسيار گرنگ هستند ورنه قانون اساسی صنف ما استفاده از اين چيز ها را هيچگاهی ممنوع قرار نداده است.

مکالمه کوتاهی دو هم صنفی ام را که امروز صورت گرفت برای روشن تر شدن اوضاع سياسی صنف نقل مينمايم:

کاکامولای: استاد محترم! اين هم صنفی ما صرف مقاله خوانی کرد و همه چيز های که گفت تکراری بود. هيچ اثری ديده نميشد که نشان دهد وی سيمينار ارائه ميدهد.

راسخ: تو چه کردی؟ همه روزه حرف های مزخرف ميزنی و گوش ما را ميخوری. فکر ميکنی شخصيت استی؟

جان (گله گرگ) از عقب صدا ميکند: بد دعايش کو! راسخ بد دعايش کو... همه خاموش ميشود و صدای خنده من در صنف با اکو خاص طنين انداز ميشود و البته که شکار نگاه های خشن استاد ميشوم.

در اين ميان استاد مداخله ميکند. بچه ها لطفاً خاموش باشيد. اگر در آينده همچو يک حالت تکرار شود، ديگر در صنف شما نميايم. من از آن استاد ها هم نيستم که شما ام م م... (نگفت که ما يعنی چی ام م م )... استاد ادامه ميدهد:"من تا اندازه توان اين کار را ميکنم و از اين بيشتر نميتوانم. اگر درس خوب ميخواهيد بگوييد که يک استاد خوب را برايتان توظيف کنيم."

با اين حرف استاد همه متعجب ميشوند. نه همه نه صرف کسانی که دوست دارند کله شقی کنند مانند مارکس عزيز (اسم مستعار يک تن از خيل گله گرگ). صدا ها بلند ميشود. وقت پوره است ... وقت پوره است. استاد مجبور ميشود صنف را ترک کند صرف مجبور در غير آن پنج دقيقه دير رفتن به اداره نمايشی از پرکاريش نزد رئيس دانشکده است. به هر صورت ساعت تفريح، با دود کردن يک سگرت کمی سر حال شدم. راستی در جريان ساعت گذشته سرگرم خواندن رهنماي نگارش استاد کاظم کاظمی بودم (به مقايسه درس دانشگاه به مراتب چيز های بيشتری را آموختم، البته در همان يکساعت). ده دقيقه وقفه است که تفريح هم گفته ميشود. معمولاً اين ده دقيقه بيست ميشود و حتی گاهی از سی شدن هم هراس ندارد. سه چوکی اختصاصی برای آواز خوانان صنف در مقابل گذاشته شده است و کسی جرئت ندارد آنها را بيجا کند و اگر بيجا کند ... ام م م  ما دوباره سرجايشان ميگذاريم. آهنگ امروز از استاد سرآهنگ بود: او يار کتت کار دارم – چند سخن گفتار دارم – يک زمان پيشم نشين  - دل اوگار داااااارررررررممممممممم!!!!

البته تنها آهنگ های استاد سرآهنگ نيست که تار های دل بچه ها را به آواز مياورد – بازگل بدخشی هم در صنف ما از شهرت به سزای برخوردار است. خصوصاً آن پارچه اش که ميخواند: دلبر ی دلدار کجا ميروی؟ ماه شب تار کجا ميروی؟ پيسه ندارم که خريديت کنم... قيمت بازار کجا ميروی؟ تنگ ته تنگ تته تنگته ... آهنگ الله گل دانه دانه شکيب همدرد خو از راديوی آرمان بيشتر در صنف ما زمزمه ميشود...

تفريح با کج و معوج شدن ابروهای چند تن از هم صنفی ها به پايان ميرسد. البته تفريح های ما پايانی ندارد ولی صرف استاد ها مزاحمت ميکنند. استاد انگليسی خندان با بيک چرمی اش - شايد يک فرهنگ انگليسی با چند صفحه نوشته های دستور زبان و چند لست حاضری و چيز های ديگری از همين قماش که در سال هم يکبار استفاده نميشود – با نيک تايی راه راه اش دروازه صنف را باز ميکند. همه مقابل صنف را تخليه کرده به عقب ميخزند. از مقابل استاد از دروازه خارج ميشوم و معذرت ميخواهم از اينکه نميتوانم در صنف باشم. ميگويد: در صنف ديده نميشوی و زمانی هم که ديده شدی مرخصی ميخواهی؟ با يک جمله کوتاه انگليسی مرخصم ميسازد: You can go. باز همان موتر قرازه سفيد رنگم و راه برگر فروشی و دو برگر و راه محل کار... و انترنت و همين وبلاگ...