استاد همچنان در مورد "ترجمه و مزايای" آن حرف ميزد و از اين و از آن صنفی ام سوال های ميکرد. در افکارم غرق بودم اما در شوخی ها و خنده های صنفی ها هم شريک ميشدم و گاهی هم در درس. نميدانم اين مضمون را چرا بايد بخوانيم و چه ربطی در رشتۀ مسلکی ما – روزنامه نگاری -  دارد، و اينکه اين دانشگاه برای ما کدام زبان خارجی را ياد داده است که در آينده از آن ترجمه کنيم. ميگويند آورده را ردی نيست و ما محکوم استيم تمام آنچيزهای را بخوانيم که گردانندگان دانشگاه دوست دارند، مهم نيست که بدرد ما بخورد يا نه. گاهی به طرف استاد ميديدم و گاهی هم به تخته گل سرشويی رنگ که در آن نوشته بود "ترجمه و محدوديت های آن". استاد هم گويا از آنچه درس ميداد چندان راضی نبود. او که يکسال قبل از دانشگاه دولتی بلخ فارغ شده است شايد ما را درک ميکرد. شايد ميدانست که بيشتر مضامين را که به آنها درس داده اند بدرد شان نميخورد. باوجوديکه سه مضمون را به ما تدريس مينمايد و هفتۀ شش ساعت درسی با ما است، احساس خستگی نميکند و اين چيزی است که ما تحسين ميکنيم. ولی شايد او جوان است و انرژی بيشتری نسبت با همقطارانش در بخش روزنامه نگاری دارد.  

 

در دانشگاه به صنف ما عنوان "جنجالی ها" را داده اند. ما چندان هم از اين عنوان ناراضی نيستيم زيرا يک واقعيت است. ما "جنجالی" استيم زيرا تحمل کهنه گرايی و بی پروايی را نداريم. ما درس ميخواهيم به شيوه بهتر و امروزی، چيزی که در دانشگاه ما وجود ندارد و به اين علت ما انتقاد ميکنيم، اعتراض ميکنيم و از اين نيز پيشتر ميرويم – از استادان خواهش ميکنيم که ديگر به صنف ما نيايند- چيزيکه همين دو هفته قبل کرديم.

 

در رديف نخست نشسته علل دعوای آنروزی را با خود تجزيه و تحليل ميکنم. اصلاً اين حرف ها چه مفهوم دارند؟ نميدانم. به خاطر يک شوخی صنفی نه چندان جدی توهين شدن ديگر از حوصله ام خارج است. ديگر نگاه ها هم دزديده ميشوند. زياد هم جدی نيستم و از جذابيت بحث های صنف لذت ميبرم. "چگونه ميتوان مفاهيم مختلف را قسميکه معانی شان تغيير نکند از يک زبان به زبان ديگر ترجمه کرد؟ و شعر چطور؟" سوالاتی است که استاد از بچه ها يکی پی ديگری ميپرسد. يکی ميخيزد و چيز های در مورد شعر ميگويد و مثال ميدهد:

 

کله پز را پيسه دادم کله ده او پاچه داد

هر که با ناجنس سودا ميکند پا ميخورد

 

صنفی ديگرم ضمن بحث تا اندازۀ جالب مثال ميدهد:

 

صحبت ناجنس اگر جان بخشدت الفت مگير

آب را ديدی که ماهی را به دام افگند و رفت

 

يادش بخير استاد صناعات ادبی اين اشعار را سال گذشته برای ما مثال زده بود. عجب شور و حالی داشتيم، همه شاعر و اديب شده بوديم و فکر ميکرديم که "اينه" بخير از "مولانا" و "حافظ" پيشی ميگيريم. ولی دريغ که گفته های آن استاد گرامی مانند توته های يخ بود که با طلوع آفتاب آب شد و به زمين فرورفت. آن استاد هم با ناکام کردن چندتن انتقام اش را گرفت و رفت پی کارش.

 

صدای خندۀ بچه ها همچنان در فضا طنين انداز است. شايد آنها هم به ياد سال گذشته افتاده باشند... چند دقيقه به رخصتی مانده است. بچه ها و دخترها کتابچه ها و قلم هايشان را جمع و جور ميکنند. منکه نه قلم دارم و نه کتابچه از جايم ميخيزم و راه ميافتم. شايد او خوشحال است که تا روز بعد چهرۀ ما را نميبيند. منهم خوشحالم زيرا بسيار گرسنه ام شده و ميخواهم خود را هرچه زودتر به خانه برسانم و چيزی بخورم. با دوستم دونفره حرکت ميکنيم و در راه  از غزل زيبای که در راديوی آرمان مانده اند لذت ميبريم. سرشار از شوخی ها و خاطره ها...

 

مزارشريف