مصروف خواندن وبلاگی يکی از همکاران قبلی ام بودم. او در مورد کتابی که تازه خوانده بود نوشته بود و توضيح داده بود که چگونه سطور اخير آن او را وادار به گريه کرده بود. زنگ تلفونم به صدا درآمد. روی صفحه را که ديدم يکی از دوستانم بود. تلفون را جواب دادم. مکالمه اينطوری آغاز شد. 

من: سلام عزيزم!

او: چطور استی؟ خوب استی؟

او: او بچه اگر تو هر کسی که هستی و هر کاره که هستی اينکارهايت را بس کو ده غير آن من ... باز  توپ و تفنگت و آلمان و امريکا هم پشت سرت باشد، من ... (نگفت که چی؟)

من: او بچه چی گپ است؟

او: اينه گفتم بريت. دلت که ای ره اخطار فکر ميکنی يا هر چه فکر ميکنی...

من: خو اگه ای رقم است، دستت خلاص... برو هرچه از دستت ميايد بکو..

رشتۀ افکارم مگسلد و حوصله تو و مه ميرود. تلفون را قطع کردم و کوشش کردم کمی فکرم را جمع کنم. در همچو حالات معمولاً دود سگرت خيلی برايم کمک ميکند. دلم طاقت نکرد و دوباره برايش زنگ زدم و گفتم که ما و تو يکديگر را ميشناسيم و اين حرف ها خوب نيست و از همين قبيل چيز ها... قهر دوستم مانند گرد و خاک آب گل آلود کم کم فرونشست و کمی نرم شد. در ادامه مکالمه دريافتم که او هم مرا برای عقده گشايی اش يافته بوده است. اصلاً درد او هم جايی ديگر بوده که پنديدگی اش را به رخ من زد. 

يکساعت بعد...

يک گيلاس قهوه (موکا) بدون شير و بوره... اوه چه تلخ است. به هر صورت افکارم کمی به جا ميايد و ميخواهم با دوست "اخطاريم" کمی مزاح "شوخی" کنم و اين را مينويسم. اگر به خاطر داشته باشيد بار اول تلفون را من قطع کرده بودم. خوب بعد از قطع کردن تلفون به فکر فرو رفتم. تصور کردم که اين دوستم بسيار قهر شده و شايد کاری کند. ميسنجم که عکس العمل او چه خواهد بود. ميترسم چون کمی پول دار است، و اگر او به نسبت قهرش يک گروپ تفنگ دار را استخدام کند و برايم کمين بنشيند. باز فکرميکنم نه گناه من آنقدر بزرگ نيست که او بخواهد مرا از زندگی راحت کند. باز به فکرم ميرسد شايد با يکتعداد دوستان "لو بالی" اش مقابل دروازه دانشگاه برای لت و کوب من موضع بگيرد. با همين افکار آدرس انترنتی ام را باز ميکنم. تماس هايم اخبار مربوط به افغانستان را ارسال کرده اند. چشمم به گزارشی از کريس ساندز روزنامه نگار بريتانيايی از روزنامه (The Independent) ميافتد. او از بدخشان نوشته است. دريک قريۀ از اين ولايت شمال شرقی افغانستان مردم مبادلات شانرا به عوض پول (اسکناس) با ترياک ميکنند. مثلاً يک طفل در راه مکتب 50 گرام ترياک از خانه برميدارد تا پنسل (مداد) و ساجق (آدامس) و يک کتابچه بخرد. فکرم دوباره به سوی نزاع امروز دور ميخورد. در کشوری که به عوض پول مردم از ترياک استفاده ميکنند، آيا بعيد است که به خاطر مجازات کسی به علت نپذيرفتن پيشنهاد مثلاً "انسان شدن" البته انسان به ميل آنها، هر کاری کرد؟

خوب اينرا نوشتم و تصميم دارم به صفحه وبلاگم منتشرش کنم و ها.. آدرس آنرا برای دوست گرامی ام هم ارسال ميکنم. نکند اينبار بگويد: "او بچه تو چرا اينرا نوشتی" و باز اخطار بدهد که اگر لشکر خدا هم پشت سرم باشد او مرا...

خوب ببينيم بعداً چه ميشود...